بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

  • ۰
  • ۰

دلم میخواهد بیخیال همه چیز بشوم.. بیخیال قرار داد و کار و درمانگاه و شیفت و چیدن اتاق و مرتب کردن کتاب و امتحان زبان و هزار مرگ و کوفت دیگری که پایم را زنجیر کرده به زمان و مکان... این عکس دیوانه میکند من را.. به خدا قسم من حرم را همینطور دیده ام، مریم یادت هست؟ صف نمازگزارها به سختی به دو صف کوتاه میرسید و من دل دل میکردم نماز مغرب را بخوانم و افطار بشود.. پنج هزارتومانی را زیر سجاده ام گذاشته بودم تا بعدنماز بیایم و برای افطار چیزی بخرم.. بعد نماز پیشانی ام را گذاشتم روی مهر،سرم را چرخاندم به سمت چپ، گونه راستم را گذاشتم روی سجاده همان طور نگاهت کردم ..درست از همین زاویه.. گفتم: آقا حالا من هیچی، ولی مریم میمیره... اشک ها میریخت روی سجاده ،از زور خستگی و گرسنگی نا نداشتم راه بروم حتی.. مریم در درمانگاه منتظرم بود وگرنه تا قیامت پیش تو میماندم.. از خودم خجالت میکشیدم بابت چیزهایی که از تو میخواهم.. سه روز بود افطار و سحری نداشتیم.. آن صد متر راه انگار صد ساعت طول کشید.. هندوانه خریدم  از گاریچی دم سیطره که تازه از کرکوک رسیده بود به چهار هزار تومان ایرانی... آن افطار قشنگترین و رنگین ترین افطار ماه رمضانمان شد... هرچند باز آب جوش برای افطار نداشتیم.. گریه میکردیم بی خجالت.. یکروزی باید بنویسم محبت هایت را.. دلم میخواهد دوباره با مساکین و گداهای کربلا بایستیم توی یک صف، خادم ها با تعجب نگاه بکنند به ما.. به مریم بگویم اگر فقط عینک و کیف و ساعتمان را بفروشیم میشود برای اینها لباس نو خرید، حیا نمیکنی ایستاده ای جلوی در مضیف؟ بگوید آدم افطار خانه ی بابایش نرود که بی ادبی ست!.. دلم گلابی های قشنگ بهشتی را میخواهد که بابا از باغش چیده و توی سفره افطار پیچیده است.. دلم افطاری های مضیف را میخواهد.. دلم زیارت تک وتنها میخواهد.. دلم حرم را خلوت میخواهد..

آن روزها حسین من بودی فقط.. دلم تنگ شده باوفا...

دست من و تو نیست ،اگر عاشقت شدیم/خیلی حسین (ع)زحمت ما را کشیده است...

  • ۹۳/۰۲/۰۶
  • دکتر یونس

نظرات (۵)

تصویر را که دیدم دلم هُری ریخت. الباقی مطلب پیشکش.
پاسخ:
من هم .. رفته بودم سایت الکفیل پخش زنده حرم را ببینم .. نشد.. نه نجف.. نه سامرا.. نه کاظمین.. نه مشهد.. به کربلا که رسیدم دلم شکست گفتم آقا شما دیگه چرا؟.. که عکس ها را دیدم.. البته این عکس از سمت راست باب قبله است ولی من سمت چپ نماز میخوندم.. تمام خاطرات زیارت ها زنده شد.. با یک دلتنگی عمیق ،بعد شیفت به جای خانه رفتم حرم تا حالم بهتر شد.. ساعت 5رسیدم خونه.. اگه حضرت معصومه رو نداشتیم چکار میکردیم..
دلم برای بهترین روزهای عمرم تنگ شده . . .راست گفتی اسیر مکان وزمان شده ام .
پاسخ:
?
درک مطالبتان برای من بیچاره،من خیلی خیلی بیچاره،خیلی خیلی خیلی ثقیل است.نمیفهمم حالتان را وقتی سالهاست حسرت زیارت  ارباب به دلم مانده.........دیگر طلب حاجت هم به زبانم نمیاید.......شما که با آقایتان سفره یکی هستید.....سالی یکبار؟؟؟!!!!!در محالات من هم نمیگنجد...........به آقایتان سلام مرا هم برسانید در مناجات محرمانه تان.........کاش میگفتید چه کرده اید که لایق این همه گشته اید........التماس دعا.......مرا خواهر خودتان فرض کنید.....دعا کنید چشمان بی نوایم.....یکبار.....فقط یکبار آنچه را شما دیده اید بی واسطه ببیند.......تو را به حسین دعاکنید.....
پاسخ:
من خیلی خیلی خیلی بیچاره باید جلوی در، کف کفش بچه های هیئت را پاک کنم وقتی شهید علی خلیلی در اردوی مشهد جزو خادمهای گروه نظافت میشده و جای بچه ها را تمیز میکرده و ثواب خادمیش رو به حضرت زهرا (س)هدیه میکرده تا سفر کربلاش جور بشه...و فقط سال 92 سه بار:شب قدر و عرفه و اربعین رفته کربلا!! بیخود نیست که هیچ کدام از دعاهای شب قدر ما مستجاب نشد، شهید زنده پا میشه میاد توحرم دیگه آقا به ما نگاه نمیکنه... اساسی حالم گرفته است این روزها...
حرف دلم را نوشتم تا مگر چیزی برای آرامش بیابم.......نمک روی زخم میپاشین؟روی زخم کهنه؟؟؟؟شما قابلیت مقایسه خودتان را دارید با امثال شهید خلیلی.....اما من..........کاش چند صباحی با امثال او هم نشین بودم .......تا شاید رسم دلبری میاموختم.......نه برای آرزوی شهادت........قدم به این حرفها نمیرسد.......دلبری کردن برای حاجات زمینی.....حاجات خیلی خیلی زمینی.....که آسمانی ترینش حسرت زیارت است.......کاش دلبری بلد بودم........
پاسخ:
نه والله قصدم آزردن یا مقایسه نبود... من خاک کف پای شاگردای شهید خلیلی ام.. من کجا اون کجا؟! ازین جهت اسمشون رو آوردم که هردو شب قدر در حرم سید الکریم بودیم..و ما مگه چی داریم غیر ازین حسن تصادف ها با شهدا که بهش افتخار کنیم؟.. <br>با کریمان کارها دشوار نیست.. قدم اول را بردارید،بسم الله بگید، پاسپورت بگیرید.. خوب اربابی داریم ما.. حسینی امیر و نعم الامیر...
سلام مجدد چیزی در نوشته هاتون هست که چشمام رو وادار به اشک میکنه دل تون..... گفتین سه روز افطار و سحر هیچ نخورده بودین! یاد پدر و مادرمان و فرزندانشان افتادم.... یادتان هست؟! دعا کنید برای دلم... هم شما برادر خوبم هم بانو،خواهر عزیزم....
پاسخ:
اون هشت روز رو با ته مونده نون هایی که قبلا دور ریخته بودیم! سحر کردیم.. البته اگر مغازه بازی دم افطار پبدا میکردیم. پنیر و بیسکوییت و شیر هم میشد خورد.. ولی کلن خاطره انگیز شد.. چه کسی میتونه و اصلا طاقت داره مثل اهل بیت زندگی کنه؟ ابدا در توان ما نیست..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">