بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

  • ۰
  • ۰

یعنی همه ی خانم ها اینقدر عجیب و غریبند؟

1. زنگ زدن از فلان جا که کی خونه هستید بیاییم منزلتون! مادر فرمودن فلان روز و فلان روز و فلان روز نیستم فقط دوشنبه ظهر وقت داریم، بیایید!

بعد معلوم نبود چی به اینا گفته بود که این بنده های خدا سرشون چسبیده بود به زانوهاشون، هی اظهار شرمندگی میکردن! بعد رفتنشون میگم: مامان به نظرت زشت نیست مبل نداریم؟ میگه: نع! میگم تو که میدونی من نظرم چیه، ولی واقعا تو این 5 ماه زانوهای خودم هم داغون شده! الان دیگه همه مبل دارن، بعد خب این ملت شعورشون به چشمشونه، کتابخونه کتابایی که تو هال چیدیم نمیبینن، هی غر میزنن که وااااا! پس مبلاتون چی شدن، دم عیدی چه کاری کردید مبلا رو رد کردید! دیدی اون آقاهه هم هی زانوهاشو جمع میکرد پا به پا میشد، میگفت ان شالله مشکلاتتون حل میشه! هی من میگفتم آقا ما مشکلی نداریم! هی به پشتی ها نگاه میکرد میگفت ان شاالله حل میشه!!

مامان: غلط کرد! اتفاقا این آقا دفعه قبلی هم اومده بود خونه مون و دیده بود که مبل داریم!

من: خب حالا چرا چادر مریم رو سر کردی؟چادر مجلسی خودت هم که رنگش تیره بود! 

مامان: آخه اوندفعه همون چادر رو سر کرده بودم ، گفتم حالا اینا پیش خودشون میگن این زنه همین یه چادر رو داره! چادر مریم رو سر کردم!

من:تعجب

(یعنی همین الان بالغ بر ده تا چادر مجلسی چند صد هزار تومنی داره، منتها علیا مخدره میخواستن چادر مجلسیِ تیره سر بنمایند!) و من لخ لخ کنان و لنگان لنگان در افق محو شدم..

2. همین دکتر مریم، شب امتحان ارتقاش دیگه از خرخونی که خسته شده بود و از راز و نیاز به درگاه خدا خسته و از توسل به دامان 14 معصوم و تمام صلحا و ابرار مایوس شده بود، دست به دامن من شد!.. این جمله خودشه که گفت" شب امتحان دیگه کلن از همه کس و همه چیز که قطع امید کردم، رو به سوی تو کردم! فقط حرف زدن با تو (یعنی من) حالم رو خوب میکرد!!!" (الان من رو ابرام دستم به کیبورد نمیرسهخجالت) بعد خب منم کلی خندوندمش و همون شعر چندتا پست پایین رو براش خوندم و .. نهایتا گفتم دعا میکنم ولی برام چی میگیری؟ یه چی بگیر!

گفت: چی میخوای جون دلم؟

گفتم: ادکلنت! (این مریم خیلی ناجنسه، استرس داشت مهربون شده بود وگرنه یه پاچه گیریه که فقط خدا میدونه و من و خدمه هتل کربلا سید مرتضی!) کلن میزان استرسش =ترشح اسید معده= آنزیم مهربانی و سر به راهی، اینا رابطه مستقیم دارن باهم!

خیلی مهربون با یه لحن خیلی قشنگ و صدای نرمی گفت: عزیزم! میخرم برات، تو دعا کن امتحانم پاس شه میام اصل ادکلنش رو برات میخرم.

منو میگی! گفتم: مریم نری با سرنگ دو سی سی بخری من اصلشو میخوام!

گفت: نع عزیزم من اصلشو میخرم برات!

من:مریم من ادکلن نصفه تو رو نمیخواما!

گفت:عه ! این چه حرفیه گلم. میام اصلش رو میخرم برات!

من: مریم امتحانت رو دادی خرت از پل گذشت یادت نره دبه کنی! (مریم خیلی دبه بازه!) سال دیگه هم گذرت به من می افته ها! باز امتحان داری..

حالا بماند که بعد نتیجه ها اومد و ایشون قبول شد و ارتقا پیدا کرد، روز به روز از دوز اون استرس و آنزیم سر به راهی و محبتش کم شد.. اون آیه ای بود که میگفت رو دریای طوفانی خدا رو میخونید، به ساحل که میرسید فراموش میکنید ! ایشون از سر نشینان همون کشتیه!

اول زنگ زده که: ببین من جای خالی ادکلنامو میدم مامانم میزاره تو کمد لباساش، میخوای اونو بدم بهت؟!

بعد میگه: اصلا تو که بیرون ادکلن نمیزنی! ادکلن میخوای چکار؟

-:سر نماز که برا خدا میزنم!

: اووووه! ادکلن به اون گرونی برا سر نماز؟!

حالا زنگ زده میگه پس 20 تومن منو کی میدی؟!

پ ن:20 هزار تومن به نیت من، از طرف خودش به باد فنا داده، فقط باس بسوزم و بسازم..

  • ۹۵/۰۵/۱۶
  • دکتر یونس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">