بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

  • ۰
  • ۰

جمعه حین آماده شدن و لباس اتو کردن، شبکه افق یا مستند خطبه های سال 65 آقا را نشان میداد.. چقدر قشنگ خطبه میخواند. چقدر پر شور بحث میکرد. چقدر منطقی دلیل می آورد و تحلیل میکرد حادثه عاشورا و نقش خواص را.بعد 30سال هنوز حرفهایش جدید بود، گوش دادنی بود. اصلا آدم نماز جمعه رفتنش می آمد..

بعد امام روح الله را نشان داد. نشسته بود روی زمین در بالکن حسینیه جماران و همان دستمال بزرگ سفید را گرفته بود جلوی چشمهایش و گریه میکرد. مثل بچگی ها یمان همانطور که شانه هایش تکان میخورد، ما هم میخکوب میشدیم جلوی تلویزیون و اشک پشت پلکهایمان موج میزد و بغ میکردیم که یعنی چی شده که امام مان دارد های های گریه میکند. حالا هم همینطور هستم. صدای بغض آلود آقا در خطبه های سال 88 را هنوز نمیتوانم تحمل کنم.. به نظرم آدم نباید اشک امامش را ببیند. قساوت قلب می آورد. بدبختی و سیه روزی می آورد. آدم نباید صدای "هل من ناصر" و "هل من معین" امامش را بشنود چون حجم درد و رنج و غربت اش آنقدر زیاد است که ممکن است بعد از یکماه آنقدر پیر و شکسته بشود که حتی همسرش هم نشناسدش..

- مامان امام چرا داره گریه میکنه؟

: به خاطر امام حسین. جدش رو شهید کردن برای اون ناراحته و گریه میکنه..

- ولی اماما نباید گریه کنن.

بزرگترین غم کودکی من دیدن اینطور گریه کردن امام بود.. بدتر از جبهه رفتن بابا.. دلخوش به این بودیم که بابا برود جبهه که اشک امام را نبینیم..

- مامان چرا تلویزیون اینقدر کم امام رو نشون میده. چقدر دلم برای امام تنگ شده بود..

: نع. قبل اخبار زیاد نشون میده. تو ندیدی..

ساک به دست 6 ساعت بعدش جلوی مرقد امام پیاده شدم تا به مترو برسم.. شب را خانه خاله خوابیدم چند خیابان پایین تر از جماران.. خواب امام را دیدم.. بعد از سالها..  قلبش را عمل کرده بود و پانسمان روی قفسه سینه اش معلوم بود. عبا و عمامه نداشت. همان لباس سفید توی خانه تنش بود. من نگران جراحی قلبش بودم و اینکه هی خم میشد و بالای سر بیشمار آدمی که توی رختخواب هایشان خوابیده بودند مینشست و میگفت: "بی تفاوت نباشید. من برای این انقلاب عملگی کردم..." ایستاده بودم و نگاهش میکردم. نشستم کنارش. یقه پیراهنش را باز کرد و دو تا میله ای که از سمت چپ شانه اش داخل قفسه سینه اش کرده بودند را نشانم داد. سر میله ها با پیچ روی شانه ی چپش ثابت شده بود. گفت "ببین قلبم را عمل کرده ام.. ببین با همین قلب برای این انقلاب عملگی کردم...بی تفاوت نباشید" اما همه توی رختخواب هایشان ردیف به ردیف خوابیده بودند. در یک خوابگاه بزرگ.. ... من با صدای آلارم اذان گوشی بیدار شدم.اشک متکایم را خیس کرده بود. چشمهام تار شده بود و نمیتوانستم گوشی لامصب را از لالوی وسایل کیف پیدا کنم. که گوشی را خفه کنم که خاله و بچه ها بد خواب نشوند.. ولی اشک.. اشک .. اشک..

دوساعت بین الطلوعین را به جمله امام و خوابم فکر کردم. بعد یادم آمد چیزی را که فقط قرار است به "او" بگویم.. چیزی که فقط ما و امام میدانیم و نه هیچکس دیگر.. یک دلیل میخواستم برای ادامه ی راهم. که شک و دودلی ام را چاره کنم.. همین بود..

پیرِ ما گفت:

خدا قبیله ام را حفظ خواهد کرد

و خُفت..

  • ۹۵/۰۷/۲۷
  • دکتر یونس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">