بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

  • ۰
  • ۰

در سالن بزرگی نشسته بودم. لیوان آب را رسانده بودم به لبهام. زنی از منتهی الیه سمت چپ ردیف جلو سرش را برگرداند به عقب و خیره شد به چشمهایم. گفت : تشنمه! میشه به من آب بدید؟ میشه برام آب بیارید؟ یک جرعه از لیوان آب هنوز توی دهانم بود. فکر کردم. شاید او از من تشنه تر باشد.. ثواب و لذت سقایت و آب آوری بیشتر از سیراب شدن است.. بی خیال.. لیوان آب را دادم به زن ناشناس..

زن ناشناس در مقابل همه داد میزد .. دعوا میکرد.. رسید به من. با دست نشانم داد. سرم داد میزد.. نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم... گریه کردم.. آنقدر که از خواب بیدار شدم..

کامنتهای جدید پست ... شاید تعبیر این خواب بود.. جواب دادن به کامنتها شاید مثل همان حرفهایی بود که به زن ناشناس گفتم.. اینکه با توضیح دادن برای تو بیشتر از کمک به تو، احساس خسارت و ناراحتی میکنم..

پ ن: عنوان بیتی است از امام خمینی..

  • ۹۵/۱۱/۳۰
  • دکتر یونس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">