-اِم .. اِم... راستی تولدتون مبارک! من یادم رفت. الان دیگه دیر شده. چند روز گذشته. راستی بچه ها جشن تولد براتون گرفتن؟! چی هدیه گرفتین؟ (سعی میکنم با یه لبخند مسخره ترس و اضطرابم رو پنهان کنم) میدونم که دیر شده و شما هم کتاب نمیخونین! وگرنه من همیشه کتاب هدیه میدم! ولی دیگه ایندفعه گفتم برای شمایِ کتاب نخون یه چیز دیگه هدیه بیارم.. چقدرم سختی کشیدم تا اینجا آوردمش..(الکی مثلا)..

درحالیکه مینویسه. سرش رو میاره بالا. با تعجب نگاه میکنه.

:عه! تولدمه؟! نه بابا کسی حواسش به تولد من نیست! راستی خودمم یادم نبود.

- نه بابا. دیگه بانک ها و همراه اول که تولد آدم رو تبریک میگن. پیامکاش رو ندیدید؟! 

:امروز چندمه؟ هنوز که تولدم نشده! 

-چرا شده. چهارشنبه بود دیگه!

:نه نشده هنوز! 

-نه! چهارشنبه بود. من میدونم. تاریخ تولد شما و هم دوره ای هاتون رو حفظم! 

مثل وقتی که با بچه های ابتدایی حروف الفبا هجا و تمرین میکنن تاریخ تولدش رو به میلادی و فارسی شمرده شمرده میگه.انگار من خنگم! و منِ خنگ از اونجایی که به حافظه ی خودم بیش از خودِ صاحبِ شناسنامه ایمان دارم! باز قبول نمیکنم و کتاب باز میکنم. اشتباه کردم. ضایع شدم. عصبانی هستم! 

- اِم.. اِم.. (سعی میکنم خودم رو نبازم!) عه؟ چه جالب! پس من اولین کسی هستم که دارم تولدتون رو زودتر از روزش تبریک میگم.. (تو دلم گریه میکنم).. 

:خب حالا ببینم هدیه ام چیه؟! به به .. به به.. 

واقعا دلم میخواست آب میشدم و میرفتم توی زمین! دلم میخواست هدیه مسخره و احمقانه ام، یه هدیه ی بیات شده ی ده روز بعد از تولد باشه تا هدیه ی قبل از تولد! چقدر من بدبختم؟! چطور من نمردم هنوز؟! این فقط یک عدد از بیست تا سوتی بود که در یک روز آفریدم..