بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

  • ۰
  • ۰

دلم برای حضرت آقا تنگ شده بود.. تو مغزم کلی سوال و فکرای جور واجور بود.. گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق/ ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم/ دستم نداد قوت رفتن به پیش یار/چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم*... خلاصه بعد از اون جریانات کارت اعتکاف، کلن تا کارت مربوطه رو تو دستم قرار ندن، حرکت نمیکنم! ساعت 7 شب پیامک زدن: فردا تمایل دارید برید دیدار رهبر؟ تا یک ربع وقت دارید خبر بدید و من 2 ساعت بعد تازه پیامک رو آخر شب رویت فرموده بودم! زنگ زدم گفتم هنوز میشه بگم آره؟! گفت دیره ولی زنگ بزن به فلانی و فلانی. منم بعد از اون تجربیات خفنی که از کارت اعتکاف داشتم گفتم اگر قرار به رفتن باشه جور میشه. پس جوش نزن.. زنگ زدم، جواب ندادن. منم با طیب خاطر بلند شدم رفتم لباسم رو دادم خشکشویی تا خوش تیپ برم دیدار :)
من همچنان بیخیال و با یک یطمئن قلبی خاصی رفتم خشکشویی لباسام رو دادم و گفتم بیست دقیقه دیگه میشه بیام لباسم رو بگیرم؟! و در کمال حیرت طرف گفت بله! همین الان اتو میزنم بیا بگیر!
 پس از یکی دوساعت خود مسئول مربوطه زنگ زد که کارت نیست ولی شما ساعت 4و نیم صبح برو دم ماشین و به فلانی بگو با من هماهنگ کنن من یه کارت دارم که بالاخره یه جوری میرسونم به دستتون و چون کارت های ملاقات آقایون و خانمها متفاوته اونجا هم باید تغییرش بدید و درست میشه! (برای همین نتیجه نیم بند 4 نفر زنگ زدن و هماهنگ گردن! من تو همون حالت یطمئن قلبی بودم خدا شاهده! )
خلاصه تازه ساعت یک نیمه شب که نتیجه نیم بند فوق حاصل شد رفتم حموم و لباس بافتنی سورمه ای رو که تو پیاده روی اربعین و خیلی جاها همپا و همراهم بوده شستم که تو دیدار آقا هم بپوشمش! حالا با یه دست مو خشک کن، با یه دست بلوز خشک کن..  
چه رویی دارم که به یکی از همون 4- 5 نفر گفتم: میشه زنگ بزنید بیدارم کنید! در اصل میدونستم که خواب نمیمونم و این رو گفتم که بگه خب اگر قراره بیای بیا با هم بریم چون ساعت 4 صبح دو نفری بریم بهتره! بهتر نیست؟! ولی متاسفانه نگفت! ولی زنگ زد بیدارم کنه (چقدر ملت باشعور و با ادب و خوش قولن آخه؟!) ولی گفت نمیتونم بیام چون عدل استاد راهنمام زنگ زده که باس بیای ببینمت! بعد متاسفانه من ته دلم یه کم خوشحال هم شدم که این نیاد کارتش قطعا برا من میشه! واقعا زشته و از من بعید بود ولی واقعا حسی بود که ته دلم داشتم و نمیتونم بهتون دروغ بگم و همزمان شرمنده هم شدم! 
همینطور نشستم به کتاب خوندن که ساعت شد 3و نیم و من عملا مهیا شدم و یه بلوز یقه اسکی طورِ طوسی نوک مدادی که روش بلوز بافت سورمه ای پوشیدم با شلوار سورمه ای و جوراب طوسی و کفش سورمه ای و خلاصه خوشگل مستان، حی و حاظر و تیپ زده بسم الله گویان قدم در راه نهادم که تازه فهمیدم تاکسی تلفنیا نصفه شبا جواب نمیدن و اهل خونه هم از خواب بلند نمیشدن و من نیم ساعت با خودم تو هال بلند بلند حرف میزدم و در و دیوار رو به هم میکوبیدم که یکی بیدار شه منو برسونه!(حالا دارم برای همشون).. خلاصه با چه واذاریاتی در ساعت 4و 33 دقیقه خودم رو رسوندم به اتوبوس! هیچکس نیومده بود حتی اتوبوس! دیگه بماند که اونجا چه قیامتی شد و چه وضعی بود و چه بساطی.. اتوبوس هم ساعت 4 و 45 دقیقه راه نیافتاد! ساعت 6 راه افتاد! از اتفاقای اعصاب خورد کن و حیرت انگیز صرف نظر میکنم چون گفتنش همون پهلو دادن به دشمنه! فقط میتونم بگم یا ایها الناس و یا ایها الذین آمنوا لطفا خودخواه نباشید!
من تو یه حالت یطمئن قلبی قندیل بسته بودم. کارت نداشتم ولی تونسته بودم سوار اتوبوس بشم و از شدت سرما فقط میلرزیدم. پوست انگشتا و لبم ترک خورد و قاچ قاچ شد! (در اینجا به یاد پوست انگشتای دست رفیقی افتادم که دو روز پیش وقتی دیدم بهش گفتم که چرا اینقدر بی دقتی و دستکش دست کن و به دستات کِرِم بزن و .. بعد الان دقیقا به حکم حرف اون معصوم که فرمود وقتی کسی رو نکوهش میکنی نمیمیری تا اون بلا سرت بیاد، سر خودمم اومد! )
اتوبوس قدیمی بود و بخاریش کار نمیکرد و تو راه هم از سرما هلاک شدم.. موقع نماز صبح خوندن وسط راه که دیگه هیچی.. دکتر یونس یه بار مرد، یه بار زنده شد.. دم عوارضی اون مسئول مربوطه اومد تو اتوبوس و کارت دیدار رو بهم داد. (حالا تازه باید کارت رو عوض میکردم! تو دلم گفتم اونا هم میدونستن من دکتر یونسم! این وضع کارتمه! خلاصه یه جور به جوری عوضش کردم. نمیتونم بخندم لبم قاچ قاچه خون میاد!:)..
یه بسته حاوی یه تخم مرغ آب پز، یه نون لواش، یه پرتقال، یه کیک یزدی و یه شیرکاکائو دادن برای صبحانه ( یه بسته کوچولو بودا الان که نوشتمش چقدر زیاد شد! هدیه اصناف بود و منو یاد جبهه مینداخت!)  که چون نمیشد مسواک زد نخوردمش. بعد یه برگه دادن برای سرود خوندن اول مراسم. تصورِ قیافه ی من!: بیست نمره! (یقین داشتم اینا از پس خوندنش برنمیان و دهبار باید تمرین کنن. آخه یه عده پیرزن و پیرمرد چطوری میخوان اینا رو بخونن! خب بیست ساله دارید این دیدار رو میرید، بذارید جوونا و نوجوونا برن.. چی ازتون کم میشه؟!)
پس از تعجب و کنکاشهای ذهنی روانشناسانه از رفتارهای اجتماعی دیگه دیدم از بیخوابی سرم سنگینه، کله ام افتاد.. رسیدیم تهران. بعد از پیاده شدن از اتوبوس همین طور که اسم خیابون و کروکی محل اتوبوس رو تو ذهنم سیو میکردم که گم نشم یه نگاه به پشت زانو و پاچه های شلوارم انداختم انگار کن از دهن گاو در حال نشتخوار درش آورده بودن انقدر که زانو به پایینش چروک شده بود! یعنی یه صندلی اتوبوس، دلم رو خون و تیپم رو داغون کرد! باز دوباره تو اون سرما کلی راه رفتیم و گشتنمون تا رسیدیم به حسینیه و با یه لیوان شیر کاکائو داغ و یه شیرینی دانمارکی خوشمزه ازمون پذیرایی کردن که خیلی چسبید و رفتم وضو گرفتم و اومدم بالا دیگه دم در خروجی نشستم اون ته مها.. 
شاید باور نکنید ولی این جمعیت با سه بار تمرین، بسیار آبرومندانه و زیبا اون سرود رو همخوانی کردن..
بعضیا خیلی رو اعصاب بودن.. مثلا اون پسره ی احمق، پررو و بیفکر.. مثلا اون مادری که دخترِ منتال ریتارد خودش رو رها کرده بود (رها به معنی واقعی کلمه) و خودش با پسربچه اش رفته بود اون جلو و پسربچه اش هم تا آخر وقتی دوربین میومد این سمت می ایستاد تا خووووب تو تصویر پیدا باشه.. با سرو صداها و فشارها دخترک عصبی و هیجان زده میشد و تکی شعار میداد یا بلند بلند حرف میزد.. وسطای مراسم تازه خانم دست پسرش رو احتمالا به خاطر رفتن دستشویی گرفت اومد عقب و محافظا هم از این فرصت استفاده کردن و دخترک رو با مادرش همراه کردن..( رفتار محافظا بسیار محترمانه، عاقلانه و خوب و تحسین برانگیز بود، من عمرا اینقدر حوصله و صبر داشته باشم!) یا اون خانمی که بچه چند ماهه رو قنداق پیچ کرده بود (فقط دو تا چشم از بچه پیدا بود!) و یه برگه رو داده بودن براش تایپ کرده بودن که" رهبرم من در تولد یکسالگیم با تو عهد و پیمان میبندم ال و بل .." که وایسته جلوی خبرنگارا و عکاسا که ازش عکس بگیرن! آخه تو اون سرما و شلوغی جای این کاراست؟! آخه چقدر جلف؟ چقدر لوس؟! چقدر بی فکر؟! بابا شما مادرید خلاقیت خوبه ولی دیگه بیمزه و جلف نباشید. به بچه و خودتون و دیگران آسیب نزنید با کارای نمایشی تون.. تازه کارت هم نداشت، فکر کنم نتونست بیاد آخرش ولی مصاحبه کرد بالاخره ! :)
با احترام به تمام مادرای باعرضه و کار درستی که بچه های کوچیکشون رو میارن و قشنگ کنترل میکنن، مثل این کوچولو و مامانش. هم حواسشون هست بچه شون اذیت نشه و از این فضاها بدش نیاد و هم مراعات حال بقیه رو میکنن و هم این سختی رو به جونِ خودشون میخرن که با یه بچه ی کوچیک در همه عرصه های اجتماعی حاضر باشن و بچه هاشون با این فضاهای معنوی مانوس باشن.. واقعا تلاششون برای تربیت دینی بچه هاشون برام ارزشمند و قابل احترامه. یه ظرائفی داره که امیدوارم یه روزی همه متوجه بشن. زبونم مو در آورد بسکه گفتم!

 این رو کف دست شعار نوشتن رو نمیدونم کی مد کرد و این کار بیخود چه معنی داره؟! تو روح مخترعش!
از کار بیخود و بی معنی و صرفا نمایشی متنفرم! حالا اتلاف وقت و اسراف آب برای شستنش و وضو به کنار..  از یکی از اینا پرسیدم آقا که از این فاصله نمیبینه چی نوشتی! چرا اینکار رو میکنی؟! گفت برا دلِ خودم! :/  آره.. باشه!
من اون ته تها نشسته بودم.. خیلی خیلی دور به آقا.. ولی قلبا خیلی خیلی نزدیک .. تمام دلهره ها و فکرهایی که داشتم با حرفهای آقا تبدیل به یطمئن قلبی شد.. خیلی بیشتر از اون آدمای همیشه در صف اول حرفای آقا رو میفهمیدم.. آدمهای ناکارآمدی که به جز هزینه تراشی نتیجه ای برای ملت نداشتن.. همون خواصی که حضرت امیرالمومنین درباره شون در نهج البلاغه حرف میزنه.. همونا که بعد مراسم در کوچه های منتهی به حسینیه، راننده و ماشین و حاج خانمی که فقط نوک دماغش معلوم بود تو صندلی عقب منتظر نزول اجلاسشون بودن! باری ولی ما با همین پایی که خدا بهمون عطا کرده وحیدا منفردا پیاده رفتیم و سوار اتوبوس قدیمی خودمون شدیم:)) به قول شاعر: پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت!

دیگه قشنگ از زور بیخوابی میخواستم غش کنم! نشستم تو ماشین دیدم اووو این پیرزنا و پیرمردا هم اومدن و حرم امام هم نماز ظهر خوندیم و برگشتیم! یه همسر شهید باوقار و محترم هم بود که هم خیلی محجبه بود و هم خیلی خوش اخلاق و دوست داشتنی! از شهر شهید پرور اصفهان! اصلا سوال نمیکرد و با کنجکاویش بقیه رو آزار نمیداد. یه دختر و پسر بزرگ هم داشت که منم کنجکاوی نکردم ببینم شاید همکلاسیم باشن یا نع.. ولی یه چیزی گفت برام جالب بود. گفت به پسرم میگم کاش پاسدار میشدی میرفتی مرز یا سوریه به کشورمون و اسلام خدمت میکردی.. خندیدم گفتم: حاج خانم همسر شهید بودن بس نیست! میخوای مادر شهیدم بشی؟! گفت: شما نرید کی بره؟! دیدم حرف حساب جواب نداره! :)
تو اتوبوس بحث سیاسی پیش اومد! چندتا از جانبازا و رزمنده ها خیلی خوب و مسلط و باسواد بودن و خوب حرف میزدن که یکی از جانبازا گفت غیبت نکنید و شروع کرد به طرفداری از گندکاری آقایون اصلاح طلب! اونقدر عصبی شد که به لکنت افتاد!.. دهنِ همه باز موند.. آخه هاشمی و روحانی و قاضی زاده هاشمی کی ان که طرفداری داشته باشن؟! اصلا در شان تو هست که از اینا طرفداری میکنی؟! از طرفی میگه اینا با گندی که به درمان و دارو زدن من نمیتونم داروهام رو بخرم و دارم کور میشم ازون طرف میگه نع! هاشمی و قاضی زاده از "قبل"! ثروتمند بودن!!

منو میگی؟! دیدم سکوت جایز نیست! گفتم: ببخشید این "قبل" کجاست؟؟! اگر انقلاب نمیشد اینا دست بالا تو دهاتای خودشون داشتن "چگونه طهارت بگیریم" رو یاد هم ولایتی های خودشون میدادن، الان به برکت انقلاب و خون شهدا و مجاهدت شماست که نشستن پشت میزاشون و بد مستی میکنن! بحث اصلا دعوای اصلاح طلب و اصول گرا نیست.. بحث انحراف از اهداف انقلابه.. بحث طاغوتی شدنه.. بحث مال حرام و ثروت اندوزی کسانی هست که نباید دستشون به بیت المال آلوده باشه ولی هست. همه هم دور یه سفره هستن و اینا دعوای الکیه برای منحرف کردن اذهان عمومی.. اصلاح طلب بدتر از اصول گرا، اصول گرا بدتر از اصلاح طلب، همه شون تیشه به ریشه انقلاب زدن.. انقلاب ما مگه از انقلاب پیامبر بالاتره؟! اون صحابه ای که در شعب ابیطالب یه خرما رو نه نفری میخوردن! و سنگ به شکمشون میبستن و  بعد هجرت از زور نداری و فقر یا تو مسجد زندگی میکردن و اصحاب صفه بودن و یا تو یه اتاق با انصار زندگی میکردن (به فاصله یک پرده!) و در بدر و احد و احزاب اونطور جنگیدن چی شد که مقابل امام علی قرار گرفتن؟! فقط اون زبیر سیف الاسلامش وقتی کشته شد برای اینکه ثروتش رو بین وراثش تقسیم کنن با تبر اونقدر طبق های طلا رو شکستن که دستاشون تاول زد! اینهمه ثروت از کجا اومد؟! چرا در مقابل امام علی ایستادن و باهاش جنگیدن؟! چطور انقلاب پیامبر به اون حال و روز افتاد که پنجاه سال بعدش امام حسین به حکم یزید معلوم الحال به مسلخ رفت و اونقدر فجیع به دستِ مسلمانان قوم جدش به شهادت رسید و هیچکس آخ نگفت! این اتفاق نمیتونه برای انقلاب ما بیفته که تازه امام معصوم جلوی چشم مردمش نیست؟! 
 اون حاج خانم همسر شهید با تحسین بهم نگاه میکرد! من جوون ترین آدمِ اون اتوبوس بودم و اصلا چه جایی داشت حرف بزنم وسط اونهمه غریبه که سن بابا و مامانم رو دارن؟! یهو خجالت کشیدم و ساکت شدم.. بعضی لبخند رضایت بر لب و بعضی به فکر فرو رفته صلوات فرستادن..  منم از شدت سر درد باز خوابم برد و کله ام افتاد. رسیدیم. رفتم گلزار شهدا و به رفقا یه سری زدم و جنازه ام رو انداختم تو تاکسی و بعد اتوبوس و حیرت انگیزه بگم خوابم برد و یه ایستگاه رد شدم و در حالی که چشمام سرخ شده بود و از سردرد حالت تهوع داشتم اون سربالایی رو پیاده برگشتم و فقط خودم رو انداختم تو رختخواب خوابیدم تا الان.. بعد یه قوری چایی پررنگ لب سوز و لب دوز و لب ریز دم کردم و خوردم، نفسم جا اومد :)
 
و اما تحلیل محتوایی و اینکه آقا چه گفت؟! بیشترین کلمه ای که آقا خیلی تکرار کرد این بود: "توفیق الهی"..
 برید تو سایتشون متن مکتوبش هست بخونید. راستی بر خلاف انتظار و تصور بعضیا! حضرت آقا هیچ اشاره ای به سالمرگ جناب استوانه نفرمودن! یعنی به نظر من که همون پارسالم ارزش خبری و ذاتی نداشت! این قسمت از جملاتشون هم به نظر من مهم و زیبا بود:

امّا مسئله‌ی اصلی، مسئله‌ی تقابلِ دو حرکت است؛ تقابل حق و باطل است: جاءَ الْحَقُّ وَ ما یُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما یُعید؛ (که الان این قاری محترم تلاوت کردند این آیه را) حق وقتی که آمد، باطل به طور طبیعی، به خود میلرزد. اینها استکبارند، اینها استعمارند و تنفّس اینها، تغذیه‌ی اینها با خون ملّتها است؛ حالا یک قدرتی پیدا شده است در دنیا که با این پدیده‌ی ظالمانه مخالف است، مخالفت میکند، زیر بار آنها نمیرود، تا آنجایی که بتواند صدا را به گوش ملّتها میرساند، تا امروز هم موفّق بوده. ما در این چهل سال تا امروز موفّق بودیم. شما ببینید در کدام کشورها در بین ملّتها، فریاد مرگ بر آمریکا بلند میشود؟ این سابقه نداشت. حرکت عظیم ملّت ایران، اینها را میترساند، قدرتمندان مادّی ظالمِ زورگو را میترساند، کمپانی‌های بین‌المللیِ مکنده‌ی خون ملّتها را میترساند؛ می‌بینند که به پایان راه رسیده‌اند. بله، حفره‌های معنوی در تمدّنها خیلی زود خودش را نشان نمیدهد؛ غرب خب یک حرکتی کرد، حرکت صنعتی کرد، علم پیدا کرد، ثروت پیدا کرد، دنیا را گرفت، هیاهو کرد امّا آن رخنه‌ی اصلی و اساسی، رخنه‌ی معنوی در درون او، مثل موریانه کار خودش را میکند. منتها زود نشان نمیدهد؛ گاهی بعد از قرنها نشان میدهد خودش را؛ حالا دارد نشان میدهد، الان دارد نشان میدهد؛ شما اروپا را نگاه کنید، آمریکا یک جور، اروپا یک جور، کشورهای تابع آنها یک جور؛ آن وقت در این دنیای این‌چنینی، اسلام، مردم‌سالاریِ اسلامی، حرکت اسلامی، تمدّن اسلامی با استفاده‌ی از امکانات کنونی دنیا و ابزارهای موجود دنیا روز‌به‌روز دارد رشد پیدا میکند؛ این برای آنها ترس‌آور است، رعب‌آور است؛ طبیعی است که دشمنی میکنند.
خب، دو نکته در اینجا وجود دارد: یک نکته همین مسئله‌ی علّت دشمنی است. سهل‌انگاری نباید کرد، سهل‌اندیشی نباید کرد؛ علّت دشمنی، ماهیّت و حقیقت این حرکت عظیم است؛ این علّت دشمنی است. علّت دشمنی، شجاعت و فداکاریِ ملّت ایران است، وفاداری ملّت ایران است؛ اینها علّت دشمنی است. علّت دشمنی، پایبندی جمهوری اسلامی به مبانی اصلی انقلاب است که این پایبندی تا امروز به طور کامل محفوظ مانده است؛ علّت دشمنی اینها است. علّت دشمنی، این است که جمهوری اسلامی دارد نشان میدهد که یک تمدّنی در حال رشد و بالندگی است که اگر به توفیق الهی و به کمک الهی به نتایج خودش برسد، بساط ظلم و استکبار و استعمار دولتهای غربی برچیده خواهد شد؛ علّت دشمنی اینها است.
نکته‌ی دوّم این است که نتیجه‌ی این دشمنی چیست؟ نتیجه‌ی این دشمنی این است که هر کس خدا با او است، او پیروز است چون قدرت متعلّق به ذات مقدّس پروردگار است. [اگر] ما با خدا باشیم، در راه خدا باشیم، پیروزی، قطعیِ صددرصد است، هیچ تردیدی در آن نیست. یک جاهایی ما کوتاهی کردیم، خب پیروزی به دست نیاوردیم؛ این بر اثر کوتاهیِ ما است، بر اثر بد عمل کردن ما است. آنجایی که ما درست عمل کنیم، درست حرکت بکنیم -مسئولان ما یک‌ جور، مردم ما یک‌ جور- و حرکت، حرکتِ درستی باشد، آنجا بلاشک خدای متعال کمک میکند؛ وَ لَیَنصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُه؛(۷) تردیدی در اینجا نیست.
این جوانها میتوانند این گره‌ها را باز کنند؛ هم با سرانگشت اندیشه‌ی جوانانه‌ی تابناکشان، هم با سرانگشت کار عملی‌شان میتوانند این گره‌ها را باز کنند؛ قدر جوانها را بدانند، به جوانها مراجعه کنند، از نظرات آنها استفاده کنند. غالب جاهایی که از نظرات آنها استفاده کردیم و بهره‌مند شدیم، به موفّقیّت دست پیدا کردیم. قدر جوانها را بدانند، قدر بلندپروازی‌های جوانها را هم بدانند. جوانها بلندپروازند، ایرادی ندارد؛ همین بلندپروازی‌ها است که یک ملّت را جلو میبرد و از توقّف [بازمیدارد]. از هیاهوی غربی‌ها هم بیمی به دلشان راه ندهند.
یه چیزای دیگه هم بود که از حرفای آقا فهمیدم که قبلا بهش رسیده بودم. وقتی دیدم آقا هم داره دقیقا همین رو میگه یَک کیفی کردم تو دلم.. یَک کیفی.. 
خلاصه با یه حسِ "سازش نه، ذلت نه" برگشتیم. (+) (+) برای دانلود اینجا:(+) فقط سه زبانه بودنش.. :)
*سعدی علیه الرحمه
  • دکتر یونس