بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فیلم شیار 143 را دیدم..بینهایت زیبا بود.. بینهایت زیبا.. همه ی سکانسها و تصویرها را دوستداشتم.. ولی از همه قشنگتر شاید جایی بود که الفت در امامزاده نماز میخواند و فردوس آمد دخترش را بغل کرد و برد و الفت اشکهاش را پاک کرد.. (پارچه ای که برای عروس یونس خریده بود حالا تن فردوس بود!) الفت، الفت نبود اگر هرکس دیگری جز مریلا زارعی بازی اش میکرد بدون زبان روزه!

الفت، مادربزرگ خودم بود. عین مادربزرگ خودم لباس میپوشید، روسری سر میکرد، چادر به کمر میبست.. به خاطر همین هوای دستهای مادربزرگ را کرده ام.. که بروم دم در مدبغ (جایی که نان میپخت) یک لنگه پا بایستم. بعد او بگوید: "دردت به جونم به خمیر دست نزنی ها! حرمت داره. گفتم برات قصه ی اون بچه که به خمیر دست زد و لاک پشت شد؟!" بعد من بگویم : هاگفتی. حالا الان کجاست؟ بگوید هنوز لاک پشت است و توی راه باغ یکروزی نشانم میدهدش..

این اواخر که بزرگتر شدم. ویرم گرفت بروم پای تنور بنشینم و ببینم رویش میشود باز با قصه هاش خرم کند.. تنها بچه ای بودم که اجازه داشت بنشیند کنار بساط نان پختنش. دستهام همیشه تمیز و طاهر بود. اهل شلوغی و دست زدن بی اجازه و بازی با خمیر نبودم.. فقط نگاهش میکردم. بعد یواشکی سرک میکشیدم توی تنور و اگر زود کنار نمیبردم سرم را، مژه هام فر میخورد از هرم داغی تنور آتش به جان گرفته..

نشستم روبروش. خندید. حرف لاکپشت را پیش نکشید. گفتم بگذار یکبار هم که شده من بجای مامان کمکت کنم. دکمه آستینم را باز کردم و آستینهام را بالا زدم. بعد یکهو خم شد روی تنور و خودش را انداخت روی ساعد دست راستم! من هاج و واج و شوکه مانده بودم. بلندش کردم. گفتم اگر می افتادی توی تنور چه خاکی به سرم میکردم؟ چکار میکنی ؟ گفت: بابات همین جای دستش یه خال ریز مشکی داشت. تو هم داری.. بعد چشمش را میگذاشت روی خال و میبوسیدش.. من مات مانده بودم.. پرسیدم: بعد 25 سال خال ریز روی ساعد بابا یادت هست؟ گفت آره.. نتوانستم بنشینم و هی بغضم را قورت بدهم.. داشتم خفه میشدم.. سال بعدش هیچ رقمه رضایت ندادم دکتر پری خال را بردارد.. نه من و نه زینب. گفتم یادگاریست. مامان بزرگم دوستش دارد. این خال ارثیه ماست. یک نشانی ست . از کجا معلوم شاید یکروزی با همین خال پیدایم کند. روزی که کسی، کسی را نمیشناسد و همه از هم فرار میکنند..

من تا حالا خیلی ناشکری کرده ام. حرف مفت زیاد زده ام به بابا. نمونه اش همین چند وقت پیش که گفتم تو ما را بدبخت کردی وخودت خوشبخت شدی! و عکسش را از روی میز برداشتم تا چشمم به چشمش نیفتد ولی حالا که خوب فکر میکنم میبینم چه خوب که ازدواج کرد و بچه داشت. حالا جهنم که ما سختی کشیدیم و میکشیم اما یک حجمی از یک غم بزرگ را از روی قلب مادر و پدرش برداشته. اگر یونس بچه داشت، الفت کمی آرام میگرفت.. میدانست بچه اش تمام نشده.. میتوانست عکس سه درچهار بچه های یونس را بگذارد گوشه سمت راست و چپ قاب پسرش لب طاقچه و هی قربان صدقه شان برود. میتوانست بگوید دردت به جونم چرا لبت رو چرب نمیکنی؟ مثل لب بابات قاچ خورده.. میتوانست بگوید بابات لبها و چشمهاش را گذاشته توی صورت تو.. گوشها و ابروهاش را داده به زینب.. بگوید به این همسایه ی فضول چه مربوط شما بلند میخندید؟ بابات هم همینطور قهقهه میزد! بخندید دردتان به جانم.. میتوانست عصر ماه رمضان خسته از هزار کار کرده بنشاندتان روی سکوی ایوان و کاسه ی آب یخ را بدهد دستتان و بگوید آب بخورید، نگاهتان کنم، عطشم کم بشود، جگرم خنک بشود.. ها مریم؟

پ ن: من اگر بلد بودم نماهنگ فیلم را با صدای حسام الدین سراج میساختم. همان شعری که میخواند: بی تو، نه زندگی خوشم/ بی تو، نه مردگی خوشم/ سر ز غم تو چون کشم/ بی تو به سر نمیشود/ بی همگان به سر شود/ بی تو به سر نمیشود..

http://senobari.persiangig.com/audio/Seraj/Tasnif/Yade%20Yar%20-%20Bi%20To%20Be%20Sar%20Nemishavad.mp3/download?8319

  • دکتر یونس