سال 84 یک گاهنامه دانشجویی چاپ کردیم به نام "مسیح درد". دو نفری. من و دکتر میم. بی پول و بی پشتوانه.. دم دمهای انتخابات بود و میخواستیم یک کاری کرده باشیم مثلا.. اسمش را هم من گذاشتم مسیح درد بعد از کلی فکر و چانه زنی.. نوشته ها را من جمع آوری کردم و مقاله ها را نوشتم با کلی اسم مستعار! و دکتر میم هم دنبال پول و چاپ و پرینت میدوید.. دکتر ط کجا بود آن روزها که با ما نبود یادم نیست.. فکر کنم درگیر ازدواج بود یا مرخصی.. کارهای نرم افزاری و فکری و صفحه آرایی با من بود و دویدن ها و پیش مسئول ال و بل رفتن و مجوز گرفتن با دکتر میم! یک جایی نوشته بود شهید قربانی چهره دیپلماتیک برادر احمد بود! انگار کن دکتر میم چهره دیپلماتیک من جدی و بی حوصله باشد. منی که در بیست سالگی حوصله دولا سه لاشدن جلوی فلان مدیر و فلان مسئول را نداشت و رک و رو راست بود.. فکرکردن با من بود. تصمیم با دکتر ط . ملاقات ها و لابی گری با دکتر میم.. مثلث ما چه کارها که نکرده بود آن سالها.. سه تفنگدار بودیم.. مثل موجی که از ته اقیانوس بلند میشود و در سطح به چند صد متر میرسد .. ما همیشه ته اقیانوس بودیم. عضو هیچ ارگان و نهادی نبودیم. در هیچ اردو یا سمینار و نشستی شرکت نمیکردیم اما اثر پروانه ای ما کاملا مشهود بود.. البته من به طرز تعجب انگیزناکی( برای بقیه) هر سه شنبه در آمفی نمایش فیلم شرکت میکردم! و سینما و گلزارشهدا هم میرفتم! این تنها تفریح و سرگرمی ما بود که باعث حیرت دیگران میشد!
هر مقاله را با اسم مستعار نوشتم که معلوم نباشد این گاهنامه از کجا سر برآورده! دکتر میم گفته بود یک مقاله ای هم بنویسیم درباره خواسته هایمان از رییس جمهور آینده. من هم گفتم ای به چشم و سر کلاس شروع کردم به نوشتن. نوشتم خواسته من از رییس جمهور آینده این است که پیگیر سرنوشت و بازگرداندن احمد متوسلیان و گروگانهای ایرانی اسیر در دست صهیونیست ها باشد.. نوشتم این تنها چیزی است که در دنیا من را خوشحال میکند... نوشتم از قبل از بوجود آمدن و به دنیا آمدنم عاشق احمد متوسلیان بوده ام.. نوشتم قبل از به دنیا آمدنم نیروی تحت امرش بوده ام در کردستان.. نوشتم من همان پسرک 15 ساله ای هستم که نیروی تامین کنار جاده بودم و حاج احمد با دیدن من ماشین جیپش را نگه داشت و به من که دستهام از فرط سرمای استخوان سوز کردستان کبود شده بود نزدیک شد و سرم داد زد که این چه وضع نگهبانی دادن است.. بعد من هول شده بودم، اشک دویده بود توی چشمهام و زده بودم تخت سینه اش که به چه جراتی صدات را بلند میکنی؟ میدانی من نیروی احمد متوسلیانم؟! بعد حاج احمد سرش را انداخته بود پایین ، سرخ شده بود از سوز سرما یا خجالت یا دیدن حلقه ی اشک توی چشمهام و گفته بود احمد را حلال کن و بعد سفت سفت سفت بغلم کرده بود.. نوشتم من آن سالها به دنیا نیامده بودم اما همانجا بوده ام و فقط خود خدا میداند که دارم راست میگویم.. نوشتم او را بیشتر از جانم دوست دارم.. نوشتم هر روز که رفته ام مدرسه ، هر روز که آمده ام دانشگاه، هر روز که غذا خورده ام و نماز خوانده ام به یادش بوده ام.. ته همه ی قنوت هام گفته ام اللهم فک کل اسیر.. نوشتم او شبیه ترین مرداست به عشق اول و آخرم مولا علی.. نوشتم هیبت حیدری اش را کی فهم میکند؟ نوشتم ازینکه اینهمه سال او در زندانهای نمور اسرائیلی هاست دارم دیوانه میشوم..
بعد برای اینکه مقاله مستند تر باشد، نشستم به حساب کردن تعداد روزها و ساعت های اسارت حاج احمد.. دکتر میم گفت باید به ازای سالهای کبیسه یک روز هم اضافه کنی.. بعد با دیدن عدد و رقم بدست آمده انگار قلبم آتش گرفت و اشک ها آمدند سر کلاس... اینجور وقت ها معمولا دانه دانه خودکار و مداد و پاک کن را می انداختم زمین و بعد برای برداشتنش از روی زمین، سرم را میگذاشتم روی زانوهام و با دست هام مثلا دنبال خودکار میگشتم..
پ ن1: بالاخره فیلم ایستاده در غبار رو دیدم.. شبی که داشتم میرفتم هنوز ساک نبسته بودم اما هرکاری کردم جور نشد بریم سینما!! گفتم اگه برنگشتم عقده ندیدن این فیلم تو دلم میمونه! فیلم فوق العاده بود. من عاشق حکایت زمستان بودم. این ازون هم قشنگ تر بود. شاید چون من حاج احمد رو بیشتر دوست داشتم.. چقدر همه چیز عالی بود.. دست همه شون درد نکنه.. اجرشون با آقا ابالفضل و امام موسی کاظم(ع)..
پ ن2: کتاب "وقتی کوه گم شد" نوشته بهزاد بهزاد پور بر اساس زندگی احمد متوسلیان نوشته شده و چاپ نشر صاعقه است. من کتاب رو خیلی دوست داشتم. برای کسانی که دوست دارن حاج احمد رو بیشتر بشناسن.. عسگری و خانمش تو کتاب قسمتهای بیشتر و پررنگ تری دارن.. شهیدحسین قجه ای هم هست که تو این کتاب بیشتر شناختمش و به طرز دیوانه کننده ای دوست داشتنیه..
پ ن3:آقا نسازید این فیلم هارو.. معرفی نکنید اینا رو به نسل جوون.. توقعات رو میبرید بالا.. سن ازدواج میره بالا.. بعد دیگه کی به این جوونای زیر ابرو برداشته ی خاله زنک بی مسئولیت بیخود و بی عار و بی معنی بله میگه؟ ها؟
پ ن4: هوف! الان یادم اومد با اونهمه پلیس بازی و اسم مستعار و و مخفی کاری یه سوتی وحشتناک دادیم طبق معمول!! برای صفحه اول مجله اثر انگشت اشاره رو گفتیم بزنیم زیر بسم الله. ازین طرحای نو و جدید بود اون موقع. بعد موندیم حالا کی اثر انگشت بده؟ آخرش دکتر میم با زبون چرب و نرمش منو خام کرد که اوووه حالا کی میبینه اینو. کوچیکه، محوه، اله بله.. بزن بره. منم دستم رو زدم تو جوهر و پیرینت گرفتیم و رفت.. یه صفحه بزرگ برا تبلیغ گاهنامه رفتیم که مثل پوستر فیلم بود و قبل توزیع مجله زدیم به درو دیوار! اینم اون موقع کار نویی محسوب میشد. بعضی تصاویر و تیتر مقالات رو چاپ کرده بودیم. اثر انگشت منم بود. نشون به این نشون که پیرینت برگه پوستر رو دکتر میم گرفته بود و بی حرف و حدیث شروع کرده بود به چسبوندن! من چطور دیدمش؟در حال چسبوندن پوستر ی که اثر انگشت من صد برابر بزرگ شده بودروش!! میخواستم دکتر میم رو بکشم!! من بدو اون بدو.. مجله همش با اسم مستعار بود اما کافی بود یکی اثر انگشت من رو برداره!! یادش بخیر ما اینقدر تعطیل بودیم!! مدیونید فکر کنید من دکتر میم رو ول کردم! تا هزار بار تلافی نکردم کارش رو آروم نشدم.. آخی سید اولاد پیغمبر... یعنی لذت بخش ترین کار زمان دانشجوییم اذیت کردن دکتر میم بود.. الان هربار که میرم سفر ازش حلالیت میطلبم.. پشیمونم از کارام.. پشیمون..