بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خب نظر به پست خوب "شبگرد لایف استایل" از همه دعوت میکنم که در این کویر وبلاگستانها، چراغ وبلاگشون رو با متنی در این زمینه روشن نگه دارند. و به عنوان اولین نفر به این فراخوان لبیک میگم!

اولین عروسی که درش شرکت کردم که به یاد میارم در 4-5 سالگیم هست که صدای آواز خواندن و دست زدن دختربچه ها رو هنوز به خاطر میارم و تصویر مبهمی از هتل رستورانی که کاشی های مربع و کوچک بنفش رنگ زیبایی داشت. من بیشتر از ولع تماشای عروس و داماد یا شیرجه زدن روی میوه و کیک حواسم را به کاشیکاری و نمای ساختمان داده بودم!حتی بابا و مامان را هم رها کرده بودم و دقیقا کله بالا به سقف و دیوارها نگاه میکردم! همچین بچه ای بودم من!ابرو این رستوران ازین جهت برام رویایی باقی مانده که بعدها در تصاویر انگشت شماری که از بابا به خاطر می آورم ، دوتایی پشت یکی از میزهاش نشستیم و مثل جنتلمن ها ناهار خوردیم. حالا مامان و زینب کجا بودند و با حقوق 2000 تومانی بابا ما آنجا چه غلطی میکردیم بماند برای بعد .. که یکروز مفصل بنویسمش. اما تو فکر کن بابا یقین داشت قرار است از پیش ما برود و یک نقاشی باشکوه و شیرین توی ذهن کودک خردسالش کشید.. بگذریم، مثل آن کاشیها را  بعد از سالها در قم در یک ساختمان دیگر هم دیدم..

اما شرکت در مراسم عروسی جزو خنده دارترین و مضحک ترین و فان ترین چیزهایی است که اگر وقتش را داشته باشم شرکت میکنم و خب غش غش به دیوانه بازیهای ملت جو گیر میخندم! شرکت در عروسی دیگران اولویت من نیست. چون صد در صد بعد از عروسی بیمار میشوم و خب دیگه باید عروسی چی باشه که "چشم زخم" و بیماری بعدش را به جان بخرم و از ترس آبرو یا اخم و تخم و ترش رویی فک و فامیل درش حاضر باشم. مع الاسف! (بعنوان شاهد مثال :ر ک  مراسم فاجعه آمیز بعد از عروسی ط! مریم یادته؟ یادته مانتوت رفت لای پره ها و تکه تکه شد و اگر دستم را پس نکشیده بودم...ناراحتواقعا سر این مریض شدنهای بی دلیل بعد میهمانی به "چشم زخم" ایمان آوردم و صدقه و اسفند و حرز هم علاج کار نیست. خدایا چرا همیشه من؟!) این آخری که قرار شد برم عروسی آخرین دایی و مرخصی گرفتم و آماده شدم هم به طرز عجیبی یه آنفولانزای نابهنگام گرفتم که مرگ رو به چشم دیدم و مرخصیم رو در بستر بیماری گذروندم و از شدت تب و درد استخوان به خودم پیچیدم و در تنهایی اشک ریختم. هیچکس هم حرفم رو مبنی بر بیماری باور نکرد و گفتن باز عروسی رو پیچوندم!ناراحت این انفولانزا دست گرمی قبل عروسی بود، یقین میرفتم عروسی لاجرم میمردم!

بعنوان یک قانون کلی و نانوشته برای ما و به خصوص مادر محترم " درس خواندن " همیشه اولویت اوله! یعنی من امتحان ریاضی ثلث اول در مقطع اول راهنمایی داشتم و نرفتم عروسی عموم تا درس بخونم! امتحان پایان بخش قلب داشتم و نرفتم عروسی پسر عموم تا باز درس بخونم.. یا رفتم اردوی جنوب و نتونستم برم عروسی داییم. یا رفتیم نمازجمعه حضرت آقا تهران و نتونستم برم عقد اونیکی داییم.. یا تابستون رفته بودیم تبلیغ غرب کشور ، نتونستیم بریم عروسی خاله ام..یا امتحان نهایی بوده نرفتیم عروسی عمه ام! یا ماموریت کاری بودم نرفتم عروسی پسر عمه ام! یا کنفرانس داشتم نرفتم عروسی دختر عموم! یا جلسه بازآموزی بوده نرفتم عروسی پسر عموم.. بعدشم باور کنید باید برید عروسی که بهتون خوش بگذره و این حس خوب رو به اونها هم منتقل کنید، با خودتون رو راست باشید و خودتون رو به زحمت و مشقت نندازید که دو ساعت در جایی باشید که دوست ندارید یا نمیخواهید یا بهتون خوش نمیگذره یا اولویتی در زندگی شما نداره.. ببین من عاشق دایی ام هستم اما واقعا دوست داشتم برم نماز جمعه رو به امامت عشقم بخونم و از اونجا براش دعا کنم که خوشبخت بشه..

اصولا پسرخاله و دختر خاله و پسر عمو و دختر عمو و پسر عمه و دختر عمه و.. فامیل درجه 2 حساب میشن و به نظرم شرکت کردن در عروسیشون لزومی نداره. فامیل درجه 1 یعنی عمو و عمه و دایی و خاله یا دوست خیلی خیلی خیلی صمیمی که اون هم فقط یک مجلس: یا عقد یا عروسی رو به رسم ادب باید شرکت کرد و بقیه اش اسراف وقته و کار بیهوده ایه. حضرت آقا هم جدیدا گفتن که برای عروسی یه مراسم بگیرید جوونا برن سر زندگیشون! ببین منو آقا چقدر هم نظریممژه، چیه هی ملت رو تلکه میکنید با عقد و حنابندون و عروسی و پاتختی؟!

دیگه راجع به لباس و .. هم صحبت نکنم بهتره. اگر لباس خوب و زیبا و چشم نوازی رو ببینم با یه اصولی اگر خوشم بیاد میخرم و تا اون قدری نپوشم که دلم از بابت قیمتی که بالاش دادم خنک بشه رهاش نمیکنم. اصلا برام مهم نیست لباسی رو چند بار پوشیده باشم و اینکه البته کدوم مجلس بپوشم که غیر تکراری باشه یا افراد کمتری به یاد داشته باشن ، به عهده حافظه بی رقیب مادر محترمه! نیشخند من رو که به خاطر میارید؟ از وول خوردن تو بازار ها و دیدن ویترین مغازه ها نفرت دارم. و هربار که با خانمها منو فرستادن خرید بعد 5 ساعت با دعوا و درگیری اونا رو از مغازه ها کشیدم بیرون و 100 درصد دعوامون شده که چرا مثل سادیسمی ها تو بازار گاوگیجه گرفتن و میچرخن! رک به دعوای منو مریم در عتبات! دعوا با مامان اینا همین دفعه آخر.. تا الان یادم نمیاد برای عید نوروز رفته باشم خرید یا .. هر وقت لباس لازم داشتم خریدم و این مسخره بازیا واقعا زشته..

یادمه یه بار یه بنده خدایی داشت برای مادر از خرید عروس و داماد میگفت و من با تعجب میپرسیدم که مگه اینا تو خونه خودشون بی لباس و وسیله بودن که الان دارن مثل قحطی زده ها خرید میکنن؟! خب تو ساعت داشتی ، حوله داشتی، کفش داشتی.. الان دوباره میخری که چی؟ خب اسرافه.. دیوونه ای یا ندید بدید یا گدا؟

قانون من اینه : وقتی واقعا به چیزی احتیاج داری در یک وقت غیر شلوغ برو بیرون. ترجیحا مغازه اول، نع؟ مغازه دوم انتخاب کن و بخر، نع؟ برگرد همون مغازه اول و بخر. 99 درصد وسایلی که میخرم خوب ازآب در میاد بعدشم دیگه تو ویترین دنبال مقایسه و رصد نیستم.. ر ک به دختران دیوانه دور و برم که به همین سوی چراغ 6 ماه سه شهر بزرگ کشور رو دنبال یه مانتو میگرده ، بعد میگه تو بیا بگو کدوم خوبه من هنوز شک دارم! اینا دیوونه ان، باید بستری شن تو بیمارستان. حالا میخواد فوق مهندسی باشه یا دکتر و متخصص!ساکت

 مادرم برام یه نمونه بی مثال از یک زن شرقی بی نظیره. خیلی ازین مسخره بازیا که برای زنها مهمه برای مادر من مهم نیست. من بهش افتخار میکنم که طلا و مادیات و وسایل لوکس و.. براش ارزشی نداره و ابدا اهل چشم و همچشمی نیست و مثلا خونه رو با کتابخونه های متعدد ما و گلدانهای طبیعی چیدمان کرده! و دقیقا دم عید مبل ها رو رد کرده رفته و 6 ماهه مبل نداریم و ازینکه مهمون ها روی زمین بشینن و بگن مگه الان خونه ای بی مبل میشه؟ باکش نیست! اما همین حضرت مادر هم وقتی میره بیرون هی نگاه میکنه تو ویترین مغازه ها و مثلا میخواد کفش بخره ولی میره تو مغازه لوازم خانگی و چادر قیمت میکنه.. اصلا روانی میشم از دستش و با دعوا و اوقات تلخی برمیگردیم خونه!این تعویق 6 ماهه برای خرید مبل هم از تعلل و تردید در انتخاب ناشی میشه تا بی پولی!کلافه

من مردهای بیشمار خسته و داغونی رو میبینم که دنبال زنهاشون تو بازار کشیده میشن و بچه ها نق میزنن و زنها مثل دیوونه ازین مغازه به اون مغازه میپرن! این زن رو باس طلاق داد. ببین کی گفتم. اینا اصلا نمیدونن چی میخوان! وقاحت تا کجا؟ همین مریم تو چشم من نگاه میکنه میگه اصلا خریدکردن یه جور ریلکسیشن و درمانه برا خانوما!!تعجب بیایید تحریم کنید این زنها رو. نه باهاشون خرید برید، نه بهشون چیزی بفروشید، نه اصلا بهشون پول بدید که تو خیابونها و دم ویترین مغازه ها ول باشن!

و اما عروسی رفتن: با این شرایطی که در بالا شرح دادم الان فهمیدین که به ندرت فرصت کنم برم عروسی. اما همونم در حد یک ربع آماده میشیم و اولین کسی ام که دم در ایستاده و میگه بریم! واقعا شاید حاضر شدنم 3 دقیقه بیشتر طول نکشه! و بقیه اش رو دارم حاج خانم و بقیه رو آماده میکنم! خب خوشگلم چه کنم!!نیشخند

کلن خانواده پدریم چیزی رو سخت نمیگیرن و عروسی ها خیلی ساده و بامزه و با برنامه ریزی دقیقه نودی! برگزار میشه. اما خانواده مادری اهل برنامه ریزی هستند و خیلی خوب منیج و هماهنگ میکنن و البته اونها هم اهل اسراف و تبذیر نیستند اما ریسک پذیری بابا اینها رو ندارن! بچه ها عروسی عمو رو یادتونه عید قربان مصادف با 22 بهمن بود و ساعت 9شب یکدفعه همه تو تالار الله اکبر گفتیم؟ اینقدر خندیدیم که حد نداشت.. ملت و خدمه ی تالار از تعجب داشتن سکته میکردن!خنده

پ ن1: بعد عروسی تا یه هفته زینب هنوز داره میوه و شیرینی عروسی رو میخوره!! من نمیدونم کیفش چقدر جا داره؟ من همونجا رغبت نمیکنم میوه بخورم تا غذا از گلوم پایین بره، بعدشم که مریضم!

پ ن2: عزیزانم که خواننده خاموش هستید شما بی آرایش بسی زیباترید تا آرایش های مضحک و خنده آوری که شبیه سرخپوستهای بومی ایالت تنسی میشوید! بعد گلهای من، شما که خجالت میکشید حتی محارمتان شما را با آن حجم از آرایش ببینند آیا مجبورید که خود را خفه کنید و بعد یک چشمی از ما رو بگیرید؟زبان

پ ن3: مامان همیشه میگه چون تو عروسی هیچکس نرفتی، هیشکی عروسیت نمیاد! آقای ماندگاری در "برنامه به سمت خدا" جواب دادن: "به مادرتون بفرمایید عیبی نداره، فرشته ها میان عروسیم"... در کل مطمئنم همه میان یا از سر محبت یا از سر فضولی تا ببینن این بشری که اینهمه وقت ما به همه گفتیم نع و او را انتخاب نموده ایم کیست؟! شاعر میفرماد این کیست این؟ این کیست این؟ این یوسف ثانی ست این...شیطان

  • دکتر یونس