نه رهنما و نه رهنامه و نه ره پیداست/ دو گام سوی شمال و دو گام سوی جنوب
مسافری که تویی در شعاع این ظلمت، / نگاه میکنی و فرصتت هُبوب و هباست
سزای ِ همچو تویی چیست غیر درماندن؟ / به هرکه بود و به هرجا که بود و هرچه که بود
رجوع کردی الّا دلت ، که قطب نماست!...
پ ن: در کاغذ نوشته های 9/ 9/ 86 پیدا کرده ام این شعر را.. به گمانم از شفیعی کدکنی ست.. چه حال و روزی داشته ام در آن سالها و ماه ها؟ چیزی یادم نمی آید جز اینکه فورجه امتحانی بوده و حکما در کتابخانه سرم به کتاب سروده های شفیعی کدکنی گرم شده!! خطم هم زیباتر بوده و کشیده تر..