بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰
خب خب خب! مهمان داشتیم چه مهمانی! 
"مریم خانوم گل گلاب" و "خاله کوچیکه؛یگانه مدیر بحران"! تشریف فرما شدند به قلمرو ما! دیگه برو خانوما رو بیار و آسه برو ، آسه بیا.. ببر حرم.. ببر چادر بخرن.. ببر آرایشگاه.. ببر کوه.. یعنی یه وضعی.. ساعت 1 برا نماز ظهر رفتیم حرم و یه زیارت باحال و از سر صبر کردیم. اول که مریم خانوم گم شد! اینقدر هوار هوار کردیم تا پیدا شد! بهشون گفتم سرِ قبر علما و آقا بهجت و علامه طباطبایی و شهید مطهری رفتید؟ خاله رفته بود ولی مریم گفت نع! رفتیم زیر زمین و وایستادیم تا ساعت 2.30 که شبستان قبور علما رو برای خانوما باز میکنن. اومدیم بالا رسیدیم سر قبر آیت الله بروجردی داشتم به مریم میگفتم ببین این زن ها نمیدونی چکار میکنن، هول میدن یه وضعی! تند برو جلو که بتونی سر قبر آیت الله بهجت بری. و مثل اونایی که تو اتاق انتظار مطب دکترا درآمد ماهیانه دکترا رو حساب میکنن! داشتم حساب میکردم این آقای بهجت خداییش روزی چند تا یاسین کاسبه؟! خب شما که اصلا از قبل سن تکلیفت گناه صغیره و کبیره نداشتی! این ثوابا رو میخوای چکار؟ بده به ما گنهکارا.. که دیدم مریم نیست! هی اینور رو ببین اونور رو ببین که یهو در رو باز کردن و این زنها هجوم بردن داخل! یعنی فرصت ندادن حتی اون خادم بدبخت لنگه در رو کامل باز بکنه! نگو نفر سومی که رفته بود تو مریم خانوم بودن! بهش میگم اصلا میدونستی قبر ها کدوم به کدومه!! با جمعیت دویده، خودش رو انداخته بود رو قبر آیت الله بهجت!
دور از جون بعضی این خانوما مثل مار رو قبرا چنبره میزنن، فرصت زیارت به هیچکس دیگری نمیدن. خب پاشو دیگه! چی میخوای؟ طرف مرده شما باز ول نمیکنید؟! 
چند وقته دلم میخواست برم سر قبر شهید عبدالحمید دیالمه و شهید مفتح! به بچه ها گفتم بریم؟ گفتن باشه. نگو یه شهید مدافع حرم رو هم آوردن همونجا دفن کردن. خلاصه رفتیم تو و زیارت کردیم. یه دفتر گذاشته بودن که ملت دلنوشته هاشون رو بنویسن! مریم و خاله نوشتن و منم شروع کردم به نوشتن همون جمله سید مرتضی آوینی که "پرستویی که مقصد را در پرواز میبیند، از ویرانی لانه اش نمیهراسد! و دعا کن ما هم شهید بشیم و اینا.. " که مریم از فاصله زانوهامون تا لبه قبر کفشای من رو کشید بیرون که بیتربیت اینا چیه؟ 
گفتم: کفشام!
گفت: چرا آوردی تو و گذاشتی کنار قبر؟ شعور نداری؟ 
گفتم: ترسیدم بدزدنش. کفشام گرونه. ریسک نمیکنم بذارم جلو در. من این کفشا رو تو مسیر اربعین زیر سرم میذاشتم! حالا بذارم دم در؟( دقیقا همین دیالوگ ها رو با خاله تو مسیر اربعین و دم در موکب ها هم داشتیم و فقط با خنده نگامون میکرد!) 
گفت: پرستو!از ویرانی لانه ات نهراسی؟! شهیدم میخوای بشی با این وضعت؟ طرف از جونش گذشته، تو از کفشت نمیتونی بگذری؟ 
گفتم: اومدیم شهید نشدم! تکلیفم چیه؟ پابرهنه چه کنم؟ 
یعنی وسط قبر شهدا نشسته منو ریشخند میکنه! باشه تو خوبی! من، بد! من، دنیا پرست! (ولی فکر کنم خیلی زشت شد، خیلی خندیدیم!) خلاصه یه خانومه دیگه اومد بیخود و بی جهت گیر داد به من که چرا این شهیده رو تو حرم دفن کردن؟ مام اگر بمیریم تو حرم خاکمون میکنن؟ یا اینا خونشون رنگین تره؟!
 خب به من چه؟ مگه من مسئولشم؟ یعنی ماموریت نیمه تمام مریم رو این خانومه تکمیل کرد! چه توقعی داری بابا؟ طرف شهید شده، خادم حرم بوده آوردن تو حرم دفنش کردن! به شهیدام حسودی میکنید؟ بهش میگم شما شهید شدی ان شاالله تو حرم دفنت میکنن غصه نخور! باز ول نمیکرد.. پناه بر خدا! ایراد از قیافه ام هست که هرکی میخواد حرصش رو خالی کنه، گیر بده میگه همین خوبه! 
خلاصه بالاخره ساعت 3و نیم راه افتادیم اومدیم خونه! که دیدیم مهمون داریم چه مهمونی!..  مامان فسنجون درست کرده بود واسه خانوما که حضرت میهمان هم ازش بی نصیب نموند! 
بماند که مریم اینقدر رو داره که میگه این چرا خونه اش این شهره ولی محل کارش استان ما؟ بهش میگیم خب طرف خونه و زندگی و درس و بحثش اینجاست، ماهی دوبار میاد اونجا سر میزنه! باز میگه خب اگر شنبه میره، مارم با ماشین خودش ببره.. باور کن میرفت. یعنی اصلا احساس خجالت یا رودربایستی نداره!!
خلاصه بعدش پاشدیم رفتیم کوه! من میخواستم قبر شهدای گمنام رو تمیز کنم اینقدر که جای دست و لک و کثیفی روش بود! دو تا اسپری آب و تمیز کننده سطوح آشپزخانه و کلی دستمال برداشتیم. مامان قبلا گفته بود جارو برقی ببریم اونجا رو جارو بکشیم! که فهمیدیم فرشها رو جمع کردن! یکی نیست بگه آخه بدبخت قبر بابای خودت سال به سال کسی نیست یه آب روش بپاشه حالا دایه مهربانتر از مادر شدی برا قبر دیگران؟ 
حالا مگه روم میشد وسط اونهمه جمعیت اسپری ها رو در بیارم و شروع کنم به سابیدن 14 تا قبر؟ آخرش گفتم جهنم ضرر، ان شالله کسی منو نمیشناسه. مرگ یه بار، شیون یه بار. چشمام رو بستم و با خاله و امیر محمد و عروس زهرا شروع کردیم به تمیز کاری.. امیر محمد آب میریخت، من و عروس زهرا پاک میکردیم و خاله هم با تمیز کننده سطوح استریل میکرد.. مردم هم بر و بر با حیرت به ما دیوونه ها نگاه میکردن!
در یک کلام، خدا لعنت کنه این کبوترای بوگندو رو! آخه اونجا هم کار دارید لعنتیا.. یکیشون که اصلا اونجا خونه ساخته، جوجه اش رو هم نشون امیر محمد دادم. مریم خانوم هم از پشت سر دونه دونه فاتحه میخوند برا قبرا، دست به سیاه و سفید نزد!
بعدش خانوما رو فرستادم بالای کوه و من با امیر محمد برگشتیم خونه و تو مسیر از جلوی در خونه ها گل کندیم! :) باشد که رستگار شویم. آخر شب هم نشستیم به خاطره بازی و دیدن عکسا تا 4 صبح!

این اون وقتی بود که تو هتل 5 ستاره بودیم و غرق در ناز و نعمت شکم چرانی میکردیم! روز اول که برای مریم غذاش رو گرفتم، اومد اینقدر فحش داد و دادو بیداد کرد که من نمیخواستم غذام رو بیاری تو درمانگاه و من بدم میاد اینجا غذا بخورم و میکروبیه و فلان.. گفتم یونس بشکنه دستت که نمک نداره! به درک میذاشتی رستوران رو ببندن و غذا بهش نرسه! از اونجایی که دکتر مریم یه خردادیه به تمام معناست! مثل متغیر x هست و کلن در حال تغییر و غیر قابل پیش بینیه! نمیدونم چطور شد که الان غذاها رو چیده رو تخت تزریقات که مریض باسن خودش رو روش میذاشت بهش آمپول میزدیم یا اون سوختگیهای درجه دو و سه رو پانسمان میکردیم و اون پارگیها رو بخیه میزدیم! غذاها هم مربوط به وقتیه که سه تا از وزرا اومده بودن اونجا و با تانک و نیرو هتل رو محاصره کرده بودن! (جهت تامین امنیت!) چطوری روش شده از همه ی غذاها و دسر ها یه تیکه برداشته؟! نمیدونم!


آشپز اینجا خیلی هوای ما رو داشت و آدم با سلیقه و خوبی بود. جالبه که یکی از آشپزا از دانشگاه علوم پزشکی اومده بود و گفته بود این دکتر دانشجوی دانشگاه ما بوده! اما در حقیقت من خیلی اتفاقی یکماه تابستون ترم تابستونی گرفتم و یه بخش یکماهه رو اون دانشگاه مهمون شده بودم. چرا من رو یادش مونده بود؟ چون من کل اون یکماه که کارت مهمان و تغذیه و خوابگاه گرفته بودم و طبیعتا هم نمیتونستم برگردم شهر خودم رو به خاطر خطای انسانی یا خرابی دستگاه یا شانس یا هرچیزی که نفهمیدم علیرغم رزرو غذا اما هیچ غذایی نداشتم! هر بار سر توزیع غذا کلی بالا پایین میکردن ژتون و کارت رو و باز هیچی.. دیگه خودم به این نتیجه رسیدم که رزرو یکماه غذام سوخته و خودم باید به فکر خودم باشم! این هم رسم مهمون نوازی اونجا بود! البته معلوم بود بعد اینهمه سال اون بابا هنوز عذاب وجدان داره و اینطوری شاید میخواد اون گذشته رو جبران کنه...
این هم نتیجه گرد بودن کره زمین و کوچیکی دنیاست که کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم شده تو یه کشور دیگه میرسه! من حتی طرف رو به چهره نمیشناختم و هر بار که با لطفش ما رو شرمنده میکرد میگفتم بابا به خدا هیچی از اون یکماه یادم نیست و حلال کردم، تموم شده رفته.. 
 یه بار که مریم گفته بود ما دیر میرسیم معمولا و ته دیگ نخوردیم، به صورت کاملا اختصاصی برامون ته دیگ درست کرده بودن و وقتی آخر وقت خسته و جنازه رفتیم رستوران، با این صحنه مواجه شدیم. برامون ته یه قابلمه ته دیگ درست کرده بودن! خودمون رو هلاک کردیم! :) مریم اینقدر هول شده بود، یه سیب سرخ رو انداخت تو کاسه خورشت! عکس اون هم موجوده! نه میتونستیم اون سیب قرمز رو از وسط خورشت چرب بامیه بکشیم بیرون! نه میشد اون "کوه فوجی یاما" رو همونطوری ول کرد رو میز، آبرومون جلو رستورانیا میرفت! یعنی یه وضعی.. ته دیگ از دماغمون درومد!:)
اما بعد زندگی روی حقیقی خودش رو نشونمون داد و  گفت من همیشه گل و گلستان نیستم!! حالا اون روی خودم رو نشونتون میدم ببینم چند مرده حلاجید! و ما در عرض چند روز تو یه کشور غریب وبن السبیل شدیم! 
کارمون به جایی رسید که دور نونهایی که قبلا میریختیم دور رو از تو سطل نون خشکا درآوردیم و خیس کردیم تا نرم بشه و با پنیر هایی که قبلا برای صبحانه آورده بودیم اتاق میخوردیم. حتی آب میوه ها و نوشابه هایی که جمع کرده بودم یواش یواش بعدن بخورم و از هتل 5 ستاره جمع کرده بودیم تموم شد! این سحری ما بود. دور نون خشک شده و پنیر! اولاش آب میوه هم بود که اونم تموم شد. لقمه ها رو مریم میذاشت تو کیفش. میرفتیم حرم حضرت عباس. قبلا که هنوز سقف نداشت، از افطار تا سحر خادما کنج حیاط چای ذغالی میدادن. اونجا لقمه رو با چای شیرین پررنگ عراقی میخوردیم! این میشد سحری. اولاش من تند تند استکان کمر باریک عراقی برمیداشتم. بعد خجالت کشیدم هی ده تا بیست تا چای بردارم. لیوان پارچیای خودمون رو میبردیم و میگفتیم میشه تو این بریزید؟ خادما هم دیگه میدونستن ما مشتری ثابت هر سحریم! شکرش رو کم میریختن اما از دوز غلظت اون چای کم نمیشد! با تمام فقر و فلاکتمون چه شبای خوبی رو با دل خوش سپری کردیم. فقیر و گرسنه و در راه مانده بودیم ولی دلمون خوش بود، شاد بودیم. نمیدونم چطور توصیف کنم اون روز ها بهترین روزهای زندگیه منه. (اینجا)

تا یه شب که دیگه هیچی نبود. نه نون خشکی. نه پنیری. نه حتی آب جوشی برای افطار. نه کسی حرف من رو میفهمید و نه روم میشد به کسی چیزی بگم. خودمون خواسته بودیم بمونیم تحت هر شرایطی. گفته بودن سخته ولی نمیدونستم در این حد. مریم دست من امانت بود. من میتونستم گرسنگی رو تحمل کنم چون حالت عادیش هم یه وعده غذا میخورم! ولی مریم 45 کیلو بیشتر نبود و اگه یک مو از سرش کم میشد، خاله و پدر بزرگش که هیچ، مامانم منو میکشت! چون پیشنهاد من بود که بمونیم عذاب وجدان سختی کشیدن مریم رو هم داشتم. نشسته بوم تو حرم. حرم نگو بگو بهشت. هیچکس نبود.از شدت گرسنگی و ضعف و استیصال گریه میکردم. به امام حسین گفتم گشنمه! از این حرفم خجالت میکشیدم. 8 روز طول کشید تا این رو به زبون بیارم و فقط هم به امام حسین گفتم. اومدم بیرون و اون گاریچی هندونه فروش دم باب سدره تنها آدمی بود که تو خیابون بود. حتی خادمای سیطره ها برای افطار رفته بودن تو اتاقاشون. مثل معجزه بود چون معمولا کسی رو تو خیابون وقت افطار نمیبینی. همون وقت که من تو حرم نشسته بودم و کاسه چه کنم به دست گرفته بودم یکی به دل مستخدم نوجوان هتل مرکزی انداخته بود بیاد و برای این دو پزشک دیوانه و بدبخت میوه بیاره! حتما فکر میکرد ما بلد نیستیم میوه فروشی کجاست و خوبه کنار غذامون میوه هم داشته باشیم!! کدوم غذا؟! خدا یحیی رو بیامرزه. اگر تو شلوغیای عراق شهید شده که جاش بهشت باشه و اگر زنده است خدا به زندگیش برکت بده. اون شب مثل حضرت مریم که براش از آسمان غذا و مائده بهشتی نازل میشد به غریب نوازیِ حسین بن علی نگاه میکردیم!


این رنگین ترین سفره افطاری ما بود. از اون امتحان با عزت و آبرو بیرون اومدیم. شب آخر امام حسین لطفش رو به بچه هاش تموم کرد و برای اولین بار تو اون ماه مضیف رو باز کردن و ما هم بدون کارت! رفتیم تو صف و با گداها و مستمندان کربلا یه غذای مشتی خوردیم که جبران اون ده روز گذشته رو کرد و برگشتیم.. 
آره خلاصه آخر قصه ما اینطوری تموم شد. همون سختی هاش هم بهمون شیرین گذشت. صدای خنده ما قطع نمیشد. مینشستیم و سفره افطاری های پرو پیمون و مهمونیهای خونه هامون رو تصور میکردیم و غش غش میخندیدیم! اینکه اونا هر قُلُپ چاییشون رو با یه زولبیا و بامیه قورت میدن و سه جور خورشت و آش و حلیم سر سفره شون هست و ما دور نون کپک زده میخوریم! کی خوشبخت تر بود؟ معلومه؛ ما! کی هر شب پیشونیش رو میچسبوند به ضریح امام حسین و میگفت: دوست داشتنت زندگی منه! کی هر سحر بعد نماز صبح رو به آسمون تو حیاط حرم حضرت عباس میخوابید و رنگ به رنگ شدن آسمون رو تو پیچ و تابِ پرچم بالای گنبد میدید؟ اون لذتِ روحی و معنوی کلمه نمیشه! باید بچشیدش تا بفهمید چی میگم. 
راستی یادتونه من دنبال یه ادکلن بودم؟ (اینجا) که بعد پیداش کردم و رفتم بو کردم و دیدم نمیخوامش ولی از فرانسه آورده بودن و تو رودربایستی موندم! خلاصه دست به دامن مریم شدم گفتم بیا برش دار! گفت: وااا؟! ادکلن 42 سال پیش با سلیقه ی پیرمردی به چه درد من میخوره!! ببین چه بیتربیته هما؟! افاده ها طبق طبق! خب بگیر پسفردا بده به پدر شوهرت.. اصلا ادکلنش زنونه است.. به من چه مردا میزدن.. خلاصه من مجبور شدم خودم برم بخرم  و بعد ببرم پس بدم و به جاش یه ادکلن دیگه بردارم و چند صد هزار تومن بسلفم! 
بعد یادتونه مریم هرسال امتحان ارتقاش میگفت دعا کن قبول شم برات ادکلن میخرم؟ (اینجا) شاید باورتون نشه ولی برام خریده بود! فکر کن بچه ام خدا تومن داده برا من همین ادکلنی که دوست داشتم رو خریده! نگفتم ایکسه، زود قضاوت نکنید؟! 
خب مریم جون! نمیدونی چقدر این ادکلن رو دوست دارم و هر بار که بخوام به خودم بزنم و نماز بخونم متاسفانه یادت می افتم و باید برات دعا کنم! چکار کنم دیگه؟ ذوی القربای منی! هرچند اون وقت که من داشتم تو اعمال ام داوود از فراز کوه و قرآن به سر با اون همه مشقت برای جنابعالی دعا میکردم، جنابعالی سوار بر تابی بر شاخه درخت در حال به در کردن سیزده بودی! بعد میگی چرا دعاهات مستجاب نمیشه؟! 
ای بهترین متخصص چشم!، ای ایکس ترین دختر ایران زمین!، ای مهربان ترین، ای خوش تیپ ترین و خوش پوش ترین و محجبه ترین دختر خاله، ای مومن ترین، پاک دست ترین و قلب پاک ترین دکتر!  امیدوارم عاقبت به خیر بشی و همین جمع باز حرم امام رضا و امام حسین رو با هم زیارت کنه. ممنون برای هدیه ارزشمندت :) 
این بود شرح دور همی ما! برای خاله ام که با هم همسفر اربعین بودیم باید یه پست جدا بنویسم. ایضا همین دعا ها رو برای خاله ام که آبجی کوچیکه ما محسوب میشه هم دارم.
پ ن: زبان شناس و معلم و شاعر و استاد ادبیات اینجا رفت و آمد میکنه! از نظر فرهنگ معین "زغال" و از نظر دهخدا "ذغال" درسته. ببینید از اون گذار و گزار چقدر آموختم!
  • دکتر یونس