بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مستند ملازمان حرم قسمت شهید حمید سیاهکلی(گفتگوی خانم دکتر شهره پیرانی با فرزانه سیاهکلی مرادی) رو قبلا دیده بودم (اینجا).
 همون موقع برام جالب بود که یه دختر دهه هفتادی چقدر متین و باوقار و فهمیده است و چقدر زیبا این عشق عفیفانه رو روایت میکنه.. چقدر عاقل و با ایمانه که در این سن به این درجه رسیده و همسر و همسفر یه شهید بوده.. من خیلی دیر تحت تاثیر شخصیت و ارتفاع روحِ کسی قرار میگیرم، هم ازین جهت که در دوره و زمانه ی ما شخصیت های نمایشی و توخالیِ زیادی وجود دارند که با زهدفروشی، مرید پروری میکنند و هم در محدوده رنج سنی ماها واقعا آدم باشعور و باشخصیت و کار درست خیلی کمه.. هر چی هم به سمت دهه هفتاد و هشتاد میاییم وضع بدتر میشه.. همون ادب و یه کم حجب و حیایی که نسل ما داشت  هم این نسل جدید نداره و خب فرزانه سیاهکلی مرادی واقعا با هم دوره ای های خودش فرق داشت.. واقعا الان هم همچین بچه هایی تربیت میشن؟! اونقدر تعجب کرده بودم که نتونستم بیخیال شبکه افق بشم و تا آخر مستند رو در کمال حیرت و ناباوری دیدم و توصیه میکنم شما هم ببینید.. چیز عجیبیه.. 

یه بچه دهه هفتادی که من یه سطل ماست رو جرات نمیکنم بدم دستش تا سرکوچه ببره، چطور زندگی کرده.. به کجا رسیده.. نگاهش به زندگی و حتی سختی هاش چقدر زیباست.. چقدر قیامت باورانه و زیبا زندگی کرده.. یعنی این کجا و اون دخترایی که شب تا صبح نمیشه از آرایشگاه و باشگاه و مغازه ها جمعشون کرد کجا؟! زندگیِ مومنانه و ساده و صمیمیِ فرزانه و حمید کجا و زندگیهای آبکی و حال به هم زن و هزار جور خیانت و کثافتکاری بعضی ها کجا؟! 
دیشب کتاب "یادت باشد" که روایتی از زندگی حمید و فرزانه هست رو خوندم. کتاب رو عموم بهم هدیه داد و منم اول باز کردم حسب عادت یه نوکی بزنم که دیدم کتاب رو دیگه نمیتونم بذارم زمین و همینطور به حیرتم اضافه میشد..  تا صبح تمومش کردم.. واقعا قشنگ بود.. خیلی از جاهای کتاب رو دوست داشتم.. 
مثلا اونجایی که حمید و فرزانه میرن آزمایش ژنتیک قبل از ازدواج و تو تاکسی دارن برمیگردن و فرزانه از خجالت حرف نمیزده.. حمید یه مژه اش رو برمیداره میگه انقدر باهام حرف نزدی و حرصم دادی مژه هام داره میریزه! فرزانه نا خودآگاه میخنده! بعد میادخونه گریه میکرده عذاب وجدان داشته که من چرا با یه نامحرم خندیدم! 
یا اونجایی که بعد عقد حمید با موتور میرفته دم در دانشگاه دنبال فرزانه و هربار صد متر جلوتر منتظر می ایستاده تا فرزانه بیاد.. و وقتی فرزانه میگه چرا؟ میگه دلم نمیخواد جلوی دوستات خجالت بکشی از اینکه من موتور دارم! (آخه چقدر باشعور بودن این دوتا) 
میدونی من یه قانون دارم. به نظرم آدمای بزرگ رو نباید از روی تالیفات و کارهای بزرگ و حرفهاشون شناخت.. آدمای بزرگ رو از رفتارهای کوچیکشون میشه شناخت.. آیا انسانیت و ایمانشون به رفتارشون سرریز شده؟ رفتار و کارهای بزرگ و قابل دید نع! همین رفتارهای کوچیک و خارج از دید و قضاوت.. 
حمید اهل مراقبه ی دائم بود.. این رو از نماز شبها و تعقیبات طولانی نماز صبحش نمیگم.. از ظرف شستنش پا به پای همسرش میگم.. از گل خریدنش میگم.. از توجهی که به همسرش داشت میگم.. از اینکه نصفه شب تو سوز سرما میره و برای فرزانه چیپس و پفک میخره میاره دم درخوشون! از اینکه برای برآورده کردن آرزوهای سطحی و کوچیک فرزانه هم عجله میکنه.. 
یه جاهایی از کتاب حیرت انگیزه.. شب رفتن مهمونی خونه دوست و همکارِ حمید که اونم پاسداره! نوزادشون روی چادر فرزانه شیر بالا میاره و فرزانه چادرِ خانمِ خونه رو امانت میگیره تا برگردن خونه و فردا که میذاره تا حمید ببره سر کار و به همکارش بده، حمید میگه چون چادر رو میخوام ببرم بدم به همکارم نمیتونم با سرویس برم! چون استفاده ی شخصی میشه!! این قصه نیست! افسانه نیست! برای دهه شصت نیست! روایت زندگی یه پاسدارجوونه در سال 1393! ای کاش همه مدیرا و وزیرا و وکیلا سرشون رو بگذارن زمین و بمیرن! صدقه سرِ خونِ حمید سیاهکلی شماها نشستید پشت میزاتون و سرِ بالا کشیدن بیت المال به جون هم میفتید!
 آقا عدالت خدا کجاست؟! من میخوام اون عدالت رو تو همین دنیا ببینم.. قیامت دیره.. چرا حمید باید شهید بشه و این آدمای هرزه توی این دنیا هی نفس بکشن و بخورن و بچاپن و پروار تر بشن و بوی گندشون ما رو خفه کنه؟!.. 

یه جاهایی از کتاب اینقدر خندیدم فکر کردم مهمونامون بیدار میشن! دو دفعه ای که حمید سر عقد شناسنامه اش رو خونه جا گذاشته بود! اونجایی که عقدشون عقب افتاد به خاطر آزمایش!رفت شناسنامه اش رو بیاره وسط راه موتور رفیقش رو درست میکنه!! بعد سر سفره عقد با انگشت روغنی میخواست عسل بذاره دهن دختر مردم! یا حاضر شدناش که طول میداد تا تیپ بزنه! غذا پختنش و کمک کردناش! اون شامِ سرآشپزی که درست کرد! تازه آقا میگفت داداشم اینا به من میگن یانگوم!! خدا رحم کرده اونا دیگه چی بودن که حمید یانگومشون بوده!! :)
اونجایی که فرزانه حمید رو قلقلک میداد و بهش میگفت داعش اینطوری میتونه ازت اعتراف بگیره! ازش اسم فرمانده و هر کی رو سوال میکرد حمید میگفت: تقی مرادی (بابای فرزانه که مربی و فرمانده حمید بوده) بعد فرزانه میگه بابا تو باید اسم پدرزنت رو آخر همه اعتراف کنی نع اول همه!! :)
یه جاهایی هم واقعا تصویرسازی کتاب معرکه بود.. اون شب اعزام که حمید لباس نظامیش رو میاره میگه فرزانه اتیکت اسمم رو بشکاف تا اگر دست داعش بیفتیم نتونن تشخیص بدن پاسداریم.. من در لحظه لحظه اش همپای فرزانه زجر کشیدم.. اونجایی که با بشکاف اتیکت رو از روی لباس برمیداره و با اتو جای درزش رو محو میکنه.. شب که بلند میشه و توی تاریکی روی جای اتیکت دست میکشه ببینه معلوم نباشه.. له شدم.. غم و اضطراب اون ثانیه ها کلمه نمیشه.. 
تندیس زیباترین تصویر هم میرسه به اون شب آخر اعزامش به سوریه که فرزانه میگه حمید میخوام خودم محاسن و موها و دستات رو حنا بذارم مثل جبهه ها که اگر شهید شدی....
چقدر این دو تا فوق العاده بودن خدایا... 
کتاب خوندنشون.. قرآن خوندنشون.. شعر گفتنای حمید.. یادداشت نوشتنای قشنگ فرزانه.. درس خوندناشون باهم.. این سطح از همدلی و همکاری و حتی اولین باری که از پشت در بسته به هم گفتن "دوستت دارم" همه و همه اش زیبا بود.. 
هم درباره شهید حججی و هم درباره شهید حمید سیاهکلی دو ویژگی مشترک کشف کردم! 
یک اینکه قرآن در زندگیشون خیلی پررنگ بود.. محسن حججی که حفظ قرآن مهریه خانمش بود و 15 جزء از قرآن رو به خاطر خانمش حفظ کرد.. فرزانه هم قبل از ازدواج با حمید 5 جزء قرآن رو حفظ بود که با حمید بقیه اش رو حفظ کرد..
دوم تقوای بی نظیر و عجیبی که آدم از یه عالم هفتاد ساله انتظار داره و اینها در اوج جوونی بهش رسیدن.. آخه اگر شما انسانید پس ما چی هستیم؟! اون از محسن حججی که خانمش میگه مرتب استغفار میکرد! بهش میگفتم تو که هیچ گناهی مرتکب نمیشی برای چی اینقدر استغفار میکنی؟! میگفته من گناه نمیکنم ولی دارم حق این زمین رو به جا میارم.. این زمین چه گناهی کرده بقیه روش گناه کردن.. استغفار میکنم برای زمین.. یعنی از ادای حق الله و حق الناس و حق گیاه و دار و درخت و حیوانات رسیده به حق زمین!

خدایا ممنون از اینکه بهمون نشون دادی در این وانفسای آخرالزمانی هم میشه مثل پیامبران زندگی کرد.. ممنون از اینکه خوندن این کتاب رو که مثل عبادت بود قسمتم کردی.. ممنون از اینکه من هم در دوره و سالهایی زندگی کردم که حمید سیاهکلی درش زندگی کرد و روی زمینی راه رفتم که او راه رفت و در هوایی نفس کشیدم که او نفس کشید.. 
به قول پروانه ی کتاب اینک شوکرانِ منوچهر مدق: اینهمه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست! 
سومین باری بود که گردنم از اشکهای چشمم خیس شد.. 
پ ن1: عنوان مصراعی است از سروده های شهید حمید سیاهکلی. عنوان هر فصل از کتاب از سروده ی خود شهید حمید هست و من این خلاقیت رو خیلی دوست داشتم.. 
پ ن2: سایت کتاب "یادت باشد" (اینجا). فروش اینترنتی و نذر فرهنگی هم داره. کتاب به چاپ بیستم رسیده.. 
پ ن3: مثلا داشتم درس میخوندم! یادتونه من یه بار خواب دیدم رزیدنت نورولوژی شدم تو خواب انقدر گریه کردم از خواب بیدار شدم؟! انقدر از نورولوژی بدم میاد و دوست نداشتنیه برام! بعد چند وقت قبل خواب عجیبی دیدم.. هیچی دیگه الان دارم نورولوژی میخونم و به نظرم خیلی هم قشنگ میاد و باورم نمیشه درس به این جذاب و خوشگلی رو من چرا دوست نداشتم؟! فی الحال نورو افتالمولوژی رو توی سر خودم میزنم و رمزگشایی میکنم! چه کردی آخدا؟! فدای دست و پنجه و قدرت و علم و ظرافتت که ما در پیچ و خمِ یه گوشه اش موندیم!

پ ن۴: الان کاشف به عمل اومد بابای فرزانه خانم دوست بابا بوده و کردستان با هم بودن! بعد خونه ما هم اومده (اون موقع مجرد بوده البت) و کلی هم اونموقع عکس گرفته و عکسای بابا رو باید تو آلبوم جبهه شون داشته باشن! ببین دنیا چقدر کوچیکه... آقا اگر صدای ما رو کسی از خانواده سیاهکلی مرادی میشنوه لطفا عکسای بابای ما رو رد کنه بیاد، خودمون نداریم...

  • دکتر یونس