بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

  • ۰
  • ۰

قرار بود امشب در مورد مفهوم سایه و دبی فورد بنویسم.دو ساعت تمام است دارم جان می‌کنم که چیزی بنویسم اما از دیروز منم مثل شما ویرانم از تصور سوختن کودکانی که به هوای زلزله زیر میزهاشون پناه گرفته بودند و گیر کردن بین شعله‌ها.میدونم مادرهای این بچه‌ها «تصور می‌کنن» لحظه لحظه سوختن بچه‌هاشونو.من از تصورِ تصورِ مادرها دارم دق می‌کنم.
چندسال پیش، وزیر وقت آموزش و پرورش گفته بود برای اصلاح سیستم گرمایش کل مدارس ایران هزار میلیارد تومان بودجه لازم است.هزار میلیارد تومان زیاد نیست اگر رقم اختلاس‌های چندسال اخیر را با آن مقایسه کنیم.هزار میلیارد تومان در مقایسه با بودجه نهادهای فرهنگی و تبلیغاتی بی‌خاصیت کشور زیاد نیست.اصلا زیاد نیست.
من دوبار برای حرف‌زدن با بچه‌ها به زاهدان رفته‌ام و هردوبار در هواپیمای بازگشت گریه کرده‌ام. محرومیت زاهدان ترسناک است.باورنکردنیست.برای پایان‌نامه‌ام همه‌ی ایران را گشته‌ام و از آدم‌ها پرسیده‌ام آرزویتان چیست؟اگر این۱۸۵۶۶ آرزویی که من جمع کرده‌ام را ورق بزنید،بدون تلاش زیادی می‌توانید آرزوهای مردم سیستان و بلوچستان را تشخیص بدهید.کار سختی نیست.«ساده‌ترین» آرزوها مال آن‌هاست.در زاهدانی که من دیدم آنتی‌بیوتیک آرزوی کودکیست که خواهرش از یک‌سرماخوردگی ساده مُرده است.درآمدنِ دستی که در ناامنی‌ها تیر خورده و قطع شده،جوجه‌کباب،دوباره دیدن خواهر‌ها و برادرهایی که «فروخته شده‌اند» هم در لیست آرزوهای بچه‌های سیستان و بلوچستان هست.اما چیزی که بین همه‌ی رویاهای بچه‌ها،«فقط» مال این استان است،آرزوی «مُردن» است.اولین بار و در اولین کلاس که بین کاغذها آرزوی مرگ دیدم شُکه شدم اما آن‌قدر در کلاس‌های دیگر تکرار شد تا فهمیدم وجود کودکانی که آرزوی مرگ دارند،از ویژگی‌های بی‌نظیر این استان است.
روزی که پروپزالم را دفاع می‌کردم،یک استاد دانشگاه تهران به حالت قهر جلسه را ترک کرد و گفت این پایان‌نامه سیاه‌نماییست.امروز لینک خبر سوختن صبا و مونا و مریم و یکتا را برایش فرستادم و برایش نوشتم برای خودم متاسفم که بیشتر از این سیاه‌نمایی نکردم.من دیده بودم وضعیت مدارس زاهدان را.شاید اگر بیشتر داد میزدم،مینوشتم و می‌گفتم امروز کودکی نمی‌سوخت.جواب داد «روحشان شاد و یادشان گرامی.»
بعد از پیامک‌ می‌خواستم در مورد سایه و دبی‌فورد بنویسم که نشد.می‌دانید فقط خواستم توضیح بدهم چرا نشد.فقط نشسته‌ام و هزار بار تمرین کرده‌ام که مثل استادم بتوانم تایپ کنم:روحشان شاد و یادشان گرامی!
****
در ایرانِ‌ما متاسفانه شکل زرد و سطحی و کاذب ژانر روانشناسی، سُلطه دارد. شکلی که مدعی است کپسولی برای رستگاری کشف کرده است.مدعی است تا خوشبختی دو قدم بیشتر راه نیست و اگر یک رفتگر نگرشش را تغییر دهد می‌تواند همه‌ی قله‌های موفقیت را فتح کند.گفتمانی که مُرشدانش با بنز و پورشه یا در استخر هتل‌ها ویدیو می‌گیرند و مدعی هستند رازی را کشف کرده‌اند که چاره‌ی همه‌ی دردهاست.گفتمانی که امیدِ دروغ می‌فروشد و البته هرروز هم بازارش گرمتر می‌شود.
برای همه‌ی مردم ایران،این روزها روزهای سختی است.روانشناسی زرد از این رنج و درد همگانی پول‌ می‌سازد.با قاطعیت می‌گویم که هرکس مدعی «درمان» دردهای ماست،دروغ می‌گوید،نهایت دستاوردِ یک کتاب یا کلاس،«التیام» است.زیستن،درد عظیمی است که مردی که به یک پورشه تکیه زده و یا هیچ‌کس دیگر قادر به درمان قطعی این درد نیست.
بزرگ‌ترین ضعف این گفتمان،قطع ارتباط با شرایط واقعی و بومی ماست.نمی‌شود حرف‌های آنتونی رابینز را همان‌طور که در کانادا یا دانمارک می‌خوانند،در ایران نیز بخوانیم.در این کشورها هرروز صدها فرصت شغلی جدید ایجاد می‌شود،جامعه قابل پیش‌بینی،شفاف و باثبات است.در ایرانِ ما هرروز هزاران فرصت شغلی نابود می‌شود و قرن‌هاست که ژن خوب و زرنگی اصلی‌ترین دلیل موفقیت آدم‌هاست.راه رشد برای میلیون‌ها انسان شریف در این سرزمین بسته است،ما اما به دروغ،در این گفتمان روانشناسی،تقصیر را فقط گردن بی‌انگیزگی و تنبلی قربانی‌ها می‌اندازیم.این‌جا هشتاد و هفت درصد از مردمان بالای سی‌سالش هیچ رویایی ندارند،نه چون خِنگ بوده‌اند یا بی‌ایمان یا مُردد یا تنبل؛چون اجازه‌ی رویاپردازی را،توان تحقق آرزوها را ازشان گرفته‌اند،دزدیده‌اند.هر گفتمانی از روانشناسی که ارتباطی با شرایط عینی و واقعی جامعه نداشته باشد،فِیک است،دروغ است.و این گفتمانِ پرمخاطب فِیک است مَردُم،دروغ است.
امیدواقعی باید ساخت.امیدی که مخدر نیست،آدم را به هپروت نمیبرد،«تلخ» است و «واقعی».مبنایی برای «عمل» است.ما کامل نیستیم،نمی‌توانیم هم باشیم و این ایراد ما نیست،«واقعیتِ» ماست.امید مبتنی بر زیست واقعی آدم‌ها باید ساخت.امیدی که «اندک» است اما «پایدار».«کوچک» است اما «قدرتمند»..

نوشته  ی دکتر مجتبی شکوری. که قویا با این حرفاش موافقم. 
پ ن1: خب بهترین دوست من کتاب بوده و هست و اگر مثل اون علامه مخیر بمونم بین خرید "کتاب، لباس، غذا" حاضرم گرسنه بمونم و از لباسِ نو صرف نظر کنم ولی کتابه رو بخرم.. سلیقه کتابخونیم هم خاصه. قبلا هرچی میرسید به دستم میخوندم. از روزنامه ی دور سبزی یا دور لباس خشکشویی (الان خشکشویی ها دیگه لباس رو تو رزونامه نمیدن!:) 'گرفته تا هر کتابی که هرجایی رو میزی میدیدم! ولی چندساله دیگه هرزه خوانی و هرچی خوانی رو گذاشتم کنار. هم تعداد کتابا زیاده و هم وقتِ و عمرِ ما کم. کتاب هم مثل نماز، غذای روحه و طبیعیه که اگر نماز نخوندن یا بدخوندنش حال آدم رو بدمیکنه، کتابِ ناسالم هم میتونه باعث مسمومیت روح بشه و مریضش کنه.. دیگه هر چرتی رو نمیخونم..  
سلیقه خودم رو دوست دارم. دیگه ذائقه کتاب خونیم اینطوری شکل گرفته و با آزمون و خطا بهش رسیدم.. از اولش هم آدمی نبودم که با توصیه xیا y برم سراغ فلان کتاب یا فیلم! و دربست قبولش کنم! دیگه باید طرف رو بشناسم و از چند تا فیلتر ردش کنم تا حرفش برام قابل آزمودن و تست کردن باشه..
مثلا من از یه فیلمای ساده ای خوشم میاد که اصلا معروف نیستن اما من دوستشون دارم. نه اسکار گرفتن و نه فیلم های تو چشم برویی بودن ولی من به خاطر نماها و دیالوگ های خیلی ساده و حس خوبی که ازش میگرفتم دوستشون داشتم.. اگر به جای 80 میلیون نفر، 8 میلیارد نفر هم بهم بگن فلان کتاب یا فیلم خوبه تا از صافی چشم و ذهن خودم ردش نکنم نمیپذیرمش.. یعنی چند باری که با طنابِ حرفِ مردم و جو عمومی برای کنجکاوی رفتم و یه کتابی رو خریدم، احساس خسارت بعدش بیش از حس بد و نارضایتی خوندن اون کتاب داغونم کرده... 
مثل وقتی که میری بیمارستان خصوصی و بعد کلی هزینه، خوب که نمیشی هیچ؛ دچار عارضه هم میشی! مثل وقتی که هر ترم nمیلیون تومن میریزی به حساب دانشگاه آزاد تا جیبشون پر پولتر بشه و قلدرتر بشن و با زمین خواری و دور زدن قانون دانشگاه های بیشتری بسازن و برای هزار کارِ دیگه و خودشون هزینه کنن و سهم تو از تمام این دم و دستگاه یه اتوبوس قراضه برای رفت و نیامد باشه! 
میدونی اگر بعضی از این آقایون فقط پولِ رنگ ریش و احداث استخر و جکوزی در دفتر ریاست جمهوری رو هزینه کنن میشه باهاش چند تا اتوبوس خرید.. یا چند تا بخاری ایمن برای بچه ها.. 
کجا بودم؟! ها.. من تو کتاب خونی سلیقه ام خاصه و با قلم و داستان وطنی بیشتر حال میکنم. یه جور حس همذات پنداری و چیزای دیگه.. ترجمه هم میخونم ولی کمتر.. بین نویسنده های وطنی و کتاباشون، کتاب خوب زیاد داریم که گمنامند.. غزل سراهای خوب زیاد داریم که گمنامند و کتابای نحیفی دارند که باید در نمایشگاه کتاب بگردید تا پیداشون کنید.. اینها رسانه ندارند که معروف بشن! غولهای نشر پشتشون نیستند تا فلان بازیگر و کارگردان و ال وبل کنار کتابشون با قهوه عکس بگیرند.. راهی به محافل خطبه خوانی عقد و گعده های جناب عبا شکلاتی ندارند.. از بریز و بپاش هم در این سمت خبری نیست.. خودشون هم غالبا هنر فروشی رو بلد نیستند. (همیشه برام سوال بود چرا اصلاح طلبان در دهه هشتاد و وقتی که به ظاهر با اومدن احمدی نژاد احساس میکردن دستشون از اهرم قدرت به ظاهر کوتاه شده! به دو حیطه ی نشر و صنعت و معدن وارد شدند و هرکدوم یه انتشاراتی زدن یا کارخونه و معدن خریدن!) 
به همه دلایل گفته شده در بالا خیلی با برنامه کتاب باز نتونستم ارتباط برقرار کنم.. ولی خیلی اتفاقی حرفای دکتر مجتبی شکوری رو دیدم. داستان زندگیش و حرفاش جالب بود. شما هم ببینید. (اینجا) . ما به فکر نو در زمینه آموزش و پرورش احتیاج داریم. به فکرِ نو و آدمهای نو.. 
پ ن 2: پیرو کامنتای پست قبل یه راه حل هم برای محاکمه مسئولین و مدیران فاسد پیدا کردم. به جای اعدام، تبعیدشون کنیم به مناطق محروم. با خانواده و آقازاده و عروس و دامادهاشون برن وسط مناطق محروم زندگی کنن ببینن چی به روز مردم آوردن. از پشتِ شیشه دودی و محافظ و خونه های شمال شهر تهران نمیشه این چیزا رو دید.. هیچی مثل تصورِ زندگی اینها بعد از این تفرعن و بیت المال خواری، وسط بیغوله های ناکجا آباد ، درحالیکه سرشون رو به کپر یا دیوار کاهگلی تکیه دادن و به کارهای کرده و نکرده شون فکر میکنن، التیام بخش نیست!  
اونیکه باید میجنگید، خوب جنگید. تا آخرین نفس و قطره خونش... تاریخ قضاوت میکنه کی کم گذاشت و چطور "انقلابِ گل محمدی" به دستِ نا اهلان و نامحرمان افتاد.. 

  • دکتر یونس