بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قسمت دوم:

 من خیلی قبل تلاش کرده بودم که قرآن رو با معنی بخونم. اما کوششم بی نتیجه بود! سوم ابتدایی که بودم (در مسابقه تابستانی کتابخوانی بچه مچه های فامیل و مسجد) داستان راستان شهید مطهری رو خوندم. خیلی خوشم اومد. با تک تک اون قصه ها زندگی کردم و اگه یکی ازم بپرسه بهترین و کاربردی ترین و زیرو رو کننده ترین کتاب یکی از بزرگترین اساتید علوم انسانی یعنی شهید مطهری چیه؟ میگم: داستان راستان! من اونقدر که از این کتاب جیبیِ دو جلدی استفاده کردم و چیز یاد گرفتم از اون بحثهای عمیق فلسفی و چه میدونم فلسفه ال و بل و جبر و اختیار چیزی نفهمیدم.. 
حالا چرا اینو میگم؟ چون تو اون قصه ها یه کلماتی بود که معنیش رو نمیدونستم و از بزرگترا میپرسیدم. مثلا یه روز در کمال سادگی و معصومیت پرسیدم : سنگسار یعنی چی؟ نمیدونستم معنیش چیه و داستان رو هم بدون دونستنش نمیتونستم بفهمم. خلاصه همه در سکوت فرو رفتن و گفتن یونس دیگه نباس کتاب بخونه. و این کتابا تو سن تو نیست. و بعضی چیزا رو باید بزرگ بشی تا بفهمی. هی من میگفتم حالا شما بگید من سعی میکنم بفهمم. هی اینا چشم و ابرو میومدن و خودخوری میکردن و میگفتن نع.. هی من میگفتم ولی این کتاب همش قصه است و خودتون گفتید برای بچه هاست.. هی اینا .. هی من.. چقدر سوال توی چشمای کودکانه ام بود و التماس میکردم بهم راستش رو بگید، قول میدم بفهمم! از من اصرار، از اونا انکار! تا یادم میاد برای جواب سوالهام دویدم.. (الان که منصفانه فکر میکنم میبینم بزرگ کردن بچه ای که یکسره سوال و فکر میکنه از بچه ای که شلوغی و شیطنت میکنه سخت تره ..)
من همونوقت فهمیدم باید برم سراغ قرآن و جواب سوالام رو توی قرآن پیدا کنم. چون فقط خداست که همه چیز رو میدونه و تحت هیچ شرایطی به بنده هاش دروغ نمیگه و  مصلحت سنجی نمیکنه! ولی دریغ ازینکه یک جمله اش برام قابل فهم باشه. مامانم خیلی دوست داشت ما قرآن رو حفظ کنیم و در طی این 12 سال که من توی سرویس مدرسه بودم از روز اول تا روز آخر میگفت اگر تو این تایم به جای شلوغکاری و شیطنت و تو سروکله رفیقات زدن روزی یه آیه هم حفظ میکردی الان قرآن تموم شده بود! ولی من صبحاش که یا خواب بودم یا مشقام رو مینوشتم و امتحان ام رو میخوندم. عصر ها هم که یا تو سرویس جا نبود و سرپا بودم یا تو سرو کله رفیقام میزدم یا از خستگی چرت میزدم!
البته اون وسط مسطا جزء سی رو حفظ کردم و از معلم قرآن کلاس پنجمم یه نوار کاست ترتیل پرهیزگار و یه قرآن با جلد آبی کاربنی و ترجمه الهی قمشه ای هدیه گرفتم! این شد قرآن شخصی و با خوندن ترجمه آیات بیشتر و بیشتر گیج شدم! مرجع ضمایر معلوم نبود.. این او کی بود؟ بنده یا شیطان یا پیامبر یا خدا.. شما به کی برمیگشت؟ خیلی مبهم بود.. خیلی تو ذوقم خورد. حوصله ی خوندن چیزی که نمیفهمیدمش رو نداشتم.. پس بی خیال اش شدم.. 
ولی اون قرآنِ جلد آبی با امضای معلمم روی میز درسیم موند. 
حالا دو سال گذشته بود. من با یه تحقیق و کلی برگه ی تیکه و پاره و شماره و اسم آیه با اخم و لب و لوچه آویزون اومده بودم خونه! مامان گفت چطور شده؟ میریم که داشته باشیم تعطیلات عید رو!  قاعدتا باس در پوست خودت نگنجی فرزند!
ما وقع رو گفتم! طبق معمول گفت چه معلم خوبی داری و چقدر خوبه و این یه کار زورکی نیست و بچه های دیگه اشتباه کردن که کارشون رو از سرشون وا کردن و بی مسئولیت بودن! عوضش تو میتونی از این فرصت استفاده کنی و همه ی این آیه ها رو بخونی و یه مقادیر دیگه جملات حال خوب کنِ بچه خر کن! (از منظر مامانم همیشه حق با دیگرانه و من مقصرم! و حتما ایراد از منه.. یعنی اگه حتی یک جانی با چاقو بزنه تو شکم من! میگه ایراد از تو بوده و اصلا شکم تو اونجا چکار میکرده؟! حتما تو یه کاری کردی که اعصاب اون جانی به هم ریخته و از خود بیخود شده و تو رو زده!)

بگذریم! من مثل یه فرمانده که کالک های عملیات رو جلو روش باز میکنه، این شماره ها و برگه ها رو چیدم رو زمین! حالا بماند که باس دائم الوضو میبودم و حواسم به این میبود که کسی نیاد و روی برگه های آیه ها پا نذاره و بچه مچه های فامیل روشون ندوَن و تو دهن نذارن و ال و بل.. بدبختیم تازه شروع شده بود.. پیک نوروزی و مشقای ریاضی و آزمایشات علوم و تمرینای فارسی و زبان و عربی به کنار! با این چه میکردم؟ حداقل 30- 40 تا آیه بود که با معنیش بابام میومد جلو چشمم.. عجیب غصه میخوردم و به خودم میگفتم مثلا اومدی از زیر بار یه جزء قرآن خوندن در بری، حالا خوبت شد؟! چه دردسری برای خودم درست کرده بودم!
عید که هیچ! ما همیشه مهمون داشتیم و داریم! مورد داشتیم تو کوچه میگفتن: هتل پنج ستاره ی خاندان فلانی! یه فامیل پرجمعیت! با کلی دوست و آشنا از شهرها و حتی کشورهای دیگه! تازه مستاجر هم بودیم اون زمان! اکثر روزای هفته مهمون داشتیم. ولی عید یه فرصتی بود که خودمون هم بریم مهمونی به شهر زادگاهمون. و من باید یه جوری مشقام رو مینوشتم که کار به کتاب و جزوه بردن به سفر نکشه! همینطور داشتم بالا پایین میکردم و نقشه میکشیدم. اون سال عید قرار بود کلی فیلم سینمایی و "ساعت خوش" و کارتون "فوتبالیست ها" و "سفینه فضایی" پخش بشه که من خیلی دوست داشتم.
اگر قرار بود تو برگه ها و با خط نستعلیق بنویسم باید "یا ایها الذین آمنوا..." ها رو جدا و "یا ایها الناس.." ها رو جدا مینوشتم.. بایدبه ترتیب از اول قرآن هم مینوشتم. پس باید ترتیب آیات رو هم به ترتیب فهرست قرآن مینوشتم. دو تا خودکار رنگی برداشتم و شروع کردم به مرتب کردن هر گروه از آیه ها به ترتیب سوره هاشون و شماره زدن.. چقدر برای یه بچه 12-13 ساله سخته؟ ولی اینکار رو کردم... حالا باید میرفتم سراغ متن آیه ها و ترجمه اش..  یا قمر بنی هاشم! چرا اینقدر متن ها طولانی و ثقیل بود؟ با "ز" تصمیم گرفته بودیم اون یه طاووس خیلی زیبا برای طرح روی جلد بکشه و منم متن عربی آیات و متن فارسی رو با دورنگ متفاوت و اعراب رو با خودکار قرمز بذارم! عملا اینقدر آیات بلند بودند که از اعراب قرمز صرف نظر کردم... دیگه فقط به خودم فحش میدادم.. 
یه کم که نگاه کردم همینطور چشمی (من عاشقِ مسابقه ی n تعداد تفاوت در این دو تصویر بیابید بودم!) دیدم یه سری آیات هستن که این " یا ایها الذین آمنوا و یا ایها الناس" اول آیه نیست و وسط آیه است و بچه ها جا انداختن! میخواستم خودم رو بکشم.. قرآن رو ورق میزدم به چشمم میخورد، میرفتم میدیدم تو سهمیه ی جزء فلانیه ولی ننوشته!  قشنگ داشتم سکته میکردم.. چه خاکی باید به سرم میریختم؟! 
تصمیمِ کبری رو گرفتم! من یا نباس یه کاری رو شروع میکردم یا حالا که شروع کرده بودم و احتمالا معلممون هم برای تحقیقی این رو به ما محول کرده بود نباید همون کاری رو میکردم که بچه ها با من کرده بودن! تا معلمم این حس بد خیانت و مسئولیت ناپذیری که من از دوستام چشیده بودم رو نچشه.. من همیشه این حدیث رو که از سه تا امام معصوم هست و فکر کنم در داستان راستان هم اومده دوست داشتم: "هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند و هرچه برای خود نمیپسندی برای دیگران نپسند!" به نظرم اگر اسلام فقط همین یک دستور رو داشته باشه بسه برای اینکه عاشقش بشی.. 
تصمیم گرفتم خودم از اول قرآن رو بخونم و آیه ها رو پیدا کنم. اگر روزی دو الی سه جزء میخوندم تا آخر تعطیلات نوروز تموم میشد. برگه های بچه ها هم بود.. آیه هایی رو که جا انداخته بودن براشون مینوشتم روی برگه ها.. واقعا بعضیاشون خنگی رو به اوج رسونده بودن. حتی شماره آیه رو پس و پیش نوشته بودن! شماره آیه اونیه که بعدشه نه قبلش! از بچه 12 ساله چه انتظاری میشد داشت.. 
ملت رفتن مهمونی و شب نشینی.. من قرآن خوندم.. رفتن پارک، من قرآن خوندم.. نشستن پای تی وی و ساعت خوش و فوتبالیستها دیدن، من قرآن خوندم.. آجیل میخوردن، من قرآن میخوندم.. میوه و شیرینی و باقلوا میخوردن، من قرآن میخوندم.. مهمون اومد، من پای قرآن بودم.. یه جوری رفته بودم تو بحر ماموریتم و جزءخوانی میکردم که اصلا همه مات شده بودن! اینقدر ذوب در قرآن کی دیده بود یونس رو؟! یعنی ماه رمضان هیشکی با اون شدت و حدت قرآن ختم نکرده که من تو اون 13 روز عید! تازه باس مینوشتم.. خدا میدونه نوشتن متن عربی قرآن چقدر برام سخت بود.. خدا میدونه مشقام رو لابلای قرآن خوندنا به صورت موازی میبردم جلو.. خدا میدونه چقدر به بچه ها فحش دادم تو دلم.. چقدر خسته شدم و گریه کردم.. چقدر دستام درد گرفته بود.. چقدر نقشه کشیدم که روز 14 فروردین چطور به خدمت تک تکشون برسم! با مهمونا چه میکردم؟!
مهمونا: ببخشید شما چکار کردید بچه تون اینقدر قرآنی شده؟! 
مامانم اینا: :) (با یه لبخند حاکی از احساس رضایت از عمق چشاش) ایمان و عمل صالح!
مهمونا: (خطاب به بچشون) ببین یونس رو! 
من: ... با لبخندِ تصنعی عمق مصیبت وارده بر خودم رو پنهان میکردم.. هیشکی از دلِ خون من خبر نداشت..
یا ایها الذین آمنوا.. "89 بار" درقرآن اومده/ یا ایها الناس.. هم "20 بار" ... به عبارتی 110 آیه، با ترجمه اش و هر کدوم یک پاراگراف میشه چقدر؟ چند صفحه نوشتم؟!  دیگه روز و شب آخر عید که لباسام رو اتو کردم و آماده میشدم فردا ساعت 6 صبح برم مدرسه تا نصفه شبش داشتم قرآن مینوشتم تا تموم شد.. ضجه میزدم.. بیشتر از این ناراحت بودم که اونچیزی که فکرش رو کرده بودم با اونچیزی که نصیبم شده بود و درش قرار گرفته بودم دقیقا عکس هم بود! خوبم شده بود؟! درس گرفته بودم؟ آدم میشدم؟ تجربه ثابت کرد که نع!

فرداش مثل شیر ژیان رفتم مدرسه و سر وقت بچه ها.. برگه هاشون رو گذاشتم جلوشون و گفتم خدا مرگتون بده! عید خود را چگونه گذراندید؟!
شرمنده بودن.. جیک نمیزدن.. گفتم لو تون میدم. حتما به معلم میگم. بیچارتون میکنم. 13 روزه منتظر همچین روزی هستم. برگه هاتون رو میدم معلم ببینه. این تحقیق در اصل تحقیق منه. چرا باید شماها نمره اش رو بگیرید؟ شما ها که حتی یک جزء هم نخوندید.. واقعا میخواستم اینکار رو بکنم تا هم دلم خنک بشه و هم وقتی با معدل 19.92 صدم، شاگرد دوم شده بودم چرا نباید همچین کاری میکردم؟! فاصله 5 صدمی من با نفر اول با این دو نمره تحقیق حل میشد! چرا باید دلم به حال کسانی که اینقدر بی مسئولیت بودن میسوخت؟ 
معلم اومد. برگه نقاشی "ز" که یه طاووس خیلی زیبا بود رو گذاشتم اول تحقیق. با پانچ صفحات رو سوراخ کرده بودم و با یه ربان صفحات رو به هم متصل کردم. رفتم جلوی میز ایستادم و تحقیق رو روی میز معلم گذاشتم. برش داشت. نگاه کرد. ذوق کرد. از همه ی بچه ها تشکر کرد که زحمت کشیدیم و قرآن خوندیم و براش این آیات رو پیدا کردیم، از خط من و نقاشی "ز" کلی تعریف کرد..
من چِم شده بود؟ ته دلم که خوشحال بودم. بالاخره یک دور قرآن رو خونده بودم. به نظرم همین کافی بود. درسته که معنی خیلی از آیات رو نفهمیده بودم ولی برنده واقعی من بودم. چرا باید حسِ خوبم رو با تنبیه کردن بچه ها خراب میکردم؟.. مخاطب اون آیه ها من بودم.. خدا نگفته بود ببخشید؟.. از هم بگذرید؟.. به عهد خود وفا کنید؟.. 
بچه ها ساکت و سرشون پایین بود و منتظر افشاگری من بودن! به تک تک شون نگاه کردم. برگه هاشون رو توی جیبم لمس کردم و چشمام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و  مثل "پوریای ولی" اومدم و سرِ جام نشستم.. 
میدونم انتظار نداشتید، خودمم انتظار نداشتم اینقدر باشعور و با شخصیت باشم! اونم تو 12-13 سالگی! خلاصه که عزیزان! درسته که پهلوانان و جوانمردان نمی میرند اما خیلی اذیت میشوند! :) مراعات کنید.


پ ن: اگر کسی صدای منو میشنوه که میتونه، لطفا لطفا لطفا یه ترجمه قرآن با معنی آیات متناسب و قابل فهم برای "کودکان و نوجوانان" بنویسه. درسته این "ترجمه قرآن آیت الله مکارم با شرح آیات منتخب" خیلی روون و خوبه و کلی پرانتز و آکولاد و توضیح داره  و من با پیدا کردنش مثل کوری بودم که شفا گرفته و بینا شده ولی باز شاید برای بچه های ابتدایی ثقیل باشه. به قول "آیت الله میرباقری": حکمت تاریخ شیعی باید در سطح ادبیات کودک تنزل پیدا کند؛ کما اینکه مارکسیست‌ها این کار را در فلسفه تاریخ‌شان می‌کردند و آن را حتی در سطح ادبیات تصویری برای کودکان زیرِدبستان تنزل می‌دادند.
حالا نویسنده ی اون کتاب(پست قبل) برداشته بود و همه ی آیاتی که با "یا ایها الذین آمنوا.. و یا ایها الناس .."شروع میشد رو کتاب کرده بود و توضیحاتش هم جالب بود! 

اون قرآن جلد آبی الان سر مزار باباست.. شب و روز و حتی تو سرمای استخون سوز کوهستان تنها رفیقی هست که پیش بابا میمونه، گذاشتمش اونجا تا هرکی میره گلزار شهدا بتونه قرآن بخونه. با دیدنش همه ی خاطراتم زنده میشه.. ما اولین بار این راهو با هم رفتیم..هرچند به سختی ولی تجربه ی خوبی بود! 

یه بار یکی ازم پرسید اگر اتاقت آتیش بگیره و فقط بتونی یک چیز رو از آتش نجات بدی اون چیه؟ گفتم قرآن شخصیم. همین قرآن جلد کرمی با ترجمه آیت الله مکارم. بهترین و تنها رفیقیه که هیچوقت تنهام نگذاشته و همیشه همراهم بوده و بی منت و چشمداشت و صادقانه راهنماییم کرده.. چه شبها و روزها که در آغوشش گذروندم و چه ساعت ها که با حرفاش آروم شدم.. همیشه بهم قوت قلب داده.. در سخت ترین لحظات عمرم، تکیه گاه و غمخوارم بوده، وقتِ مریضی دلسوزتر از مادر و پرستار کنارم بوده، قبل از بزرگترین و سخت ترین آزمونها و امتحان ها روی قلبم گذاشتمش و با حرفاش آرامش پیدا کردم. موقع خوشحالی و زیارت و در عزیزترین ساعت ها و مکانها با هم بودیم.. در زیارت ها، شبهای قدر.. هر بار باهاش حرف زدم و آیه هاش رو خوندم یه چیز جدید و نو یاد گرفتم.. هیچ وقت تکراری نمیشه.. همیشه حرف و درس تازه برای یاد دادن داره.. قدیمی ترین دوستمه با این سابقه ی طولانی آشنایی و رفاقت.. چطور عاشقش نباشم؟! درسته که آشناییمون در 13 سالگی به اون صورت بود ولی خودش همیشه میگه: وَ عَسى‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ.. 

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیرِ شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید ، حال آنکه شرِ شما در آن است! و خدا میداند و شما نمیدانید..

  • دکتر یونس