بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰


مادر گرامی پای سخنرانی یک شیر پاک خورده ای نشسته که ایشان فرموده: شهید، به حکم اینکه شهید شده نماز و روزه اش از گردنش ساقط نمیشود! شهادت یک چیز است و نماز و روزه ای که باید میگرفته و نگرفته یک چیز دیگر! هر چیزی جای خودش!
مامان: من زنگ زدم دفتر مراجع اونا هم همینو میگن. الان تکلیف بابات چی میشه؟ روزه به گردنش هست. شهید شد وقت نشد روزه هاش رو بگیره. 
من: یعنی چی تکلیفش چی میشه؟ از بین ما، یه نفر، قطع به یقین پاش رو از پل صراط بلند کنه صاف بذاره تو بهشت، اون باباست. ما باس نگران خودمون باشیم. 
مامان: نمیشه. من زنگ زدم گفتن حالا که از دنیا رفته مسئولیت نماز و روزه اش با فرزند ارشدشه!! 
من (در حال سکته ناقص) : چیییییی؟!!! آقا نشسته تو بهشت. روزه نگرفته. الان لم داده روی تخت جنات تجری من تحت الانهار!! بعد من روزه هاش رو تو این دنیای نکبت بگیرم؟ چرا؟!! 
مامان: زشته این حرف. خب بنده خدا تا زنده بود که همش تو ماموریت بود و از این خط به اون خط.. نتونست بگیره. بعدِ جنگ میخواست بگیره که نشد. شهید شد. الان باید چکار کنیم؟! به قول خودت قبلا رو ولش کن، الان رو مدیریت بحران کنیم!!
من: یعنی چی مادر من؟! کدوم بحران؟ به من چه؟! مجاهدت همین سختی ها رو هم داره. مگه اون وقت که رفت بجنگه از من اجازه گرفت؟ (دیالوگ آژانس شیشه ای!) یکی دیگه رفته جبهه. جنگیده. شهید شده، روزه اش به من چه؟
مامان: میدونی حق فرزند ارشد چیه؟ پسر ارشد وصی پدر محسوب میشه! میدونی قبلنا اسب و شمشیر و انگشتر پدر میرسیده به پسر ارشد. عوضش اونم نماز و روزه ها و دیون پدر رو میپرداخته.. 
من: خب اسب و شمشیر و انگشتر من کو؟! 
مامان: مسخره نشو! دفتر مرجع گفته پسر ارشد، فرزند ارشد یا هرکی.. باید روزه هاش رو بگیریم که روحش اون دنیا معذب نباشه. منم کمک میکنم. همه با هم میگیریم. 
من:خب حالا چند روز هست؟
مامان: 10 سال ضرب در 30؛ میشه 300 روز! چیزی نیست! میگیریم.
من (درحال سکته کامل): چیییییی؟!!!! یعنی از این ده سال که به سن تکلیف رسیده هیچیش رو نگرفته؟!! 300 روز؟!! چه خبره؟! من نمیگیرم. من خیلی آدم باشم تو این وانفسای آخر الزمون روزه های خودم رو بگیرم. فرزند صالحی باشم، گلی از گلهای بهشت! وسعم همینقدره! 
مامان: خب بابات
 که از سن 15-16 سالگی وارد سپاه شد تا اون روزی که در 25 سالگی شهید شد حتی ده روز ثابت یک جا نمونده که قصد اقامت ده روزه کنه و بتونه روزه بگیره. شایدم گرفته باشه ولی تک و توک. ما که نمیخوایم روزه شک دار بگیریم. 300 تا هم که زیاد نیست. تقسیم بر 3 میشه نفری صد روز روزه!
خام شدم و موافقت کردم.
به ز هم گفتیم! گفت مگه خدا نمیگه: 
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ ؟! 
گفتیم:چرا. خب؟!
گفت: خب خودش زنده است، خودش بگیره! (کلن برای ختم قرآن هدیه به بابا هم میگه زنده است خودش بخونه
! به نظر من که از نظر استدلالی و منطقی درسته)! 

حالا ایکاش داستان با همون روزه گرفتن تموم میشد. بند و تبصره هم داشت. با جزئیاتی به غایت حساس و پیچیده..
مامان:دفتر مرجع گفته اگر بستگان درجه یک دارن روزه میگیرن، نباید دو نفرشون در یک روز روزه باشن به نیت یک نفر! 
(یعنی من یه روز . مامان یه روز دیگه.. باید حواسمون باشه تو یه روز با یه نیت مشترک روزه نباشیم!)
من (درحالیکه تو چشمام استیصال موج میزنه): واقعا این فقه شیعه پویاست ها!..
مگر من مرجعم رو نبینم! اولین چیزی که ازش میپرسم اینه که واقعا استنباطش از این مساله این بوده یا برداشت یه نفر تو دفترشونه یا نقشه ی مامانمه!
 
خلاصه الان چند ساله من و مامان یه جدول گذاشتیم جلومون و داریم روزه های مردی رو میگیریم که تو بهشت پاچه های شلوارش رو زده بالا و لب یه رود زلال و جاری بهشتی نشسته و از صدای پرندگان بهشتی سرمسته! این نسیم بهشتی از لالوی شاخ و برگِ درختان بهشتی می وزه لای موهاش، این عطر گلهای بهشتی آدم رو از هوش میبره، لباس بهشتی تنش، جام بهشتی دستش،  صدی نود هم همسر بهشتی داره و غذای بهشتی و میوه بهشتی هم میخوره.. حالی و حولی..
بعد منِ بدبخت، منِ بیچاره،  من بی پناه، من معصوم، منِ مظلوم، منِ سهمیه ای هم باس از آدم و عالم فوش بخورم! و هم با فشارِ غالبا 7 در دمای 50 درجه ای این شوره زار، سگ دو بزنم. به خدا یه بار زبون روزه لبام خشک شده بود، پوست لبم قاچ قاچ شده بود و خون میومد. از تشنگی و گرما داشتم میمردم. از روی این آسفالت خیابون بخار بلند میشد.. من وایساده بودم خبر مرگم یه تاکسی بیاد برم به زندگی دنیوی و شیفتم برسم با ده تا بدتر از خودم سروکله بزنم، دستم تو خون و استفراغ و ادرار و مدفوع مردم باشه برای یه لقمه نون حلال! با قرارداد 89 روزه این درمانگاه، اون خیریه کار کنم، 60 درصدش رو صاحب درمانگاه برداره!.. یه بار اون پالس اکسی متر رو گذاشتم رو انگشت خودم (گفتم خودتم آدمی بدبخت!) دیدم برادیکارد شدم اونقدر که فشارم افتاده؛ پالس ریت 56 تا 63 هم داشتم!.. دیگه شوک چه شکلیه؟ عکسش رو گرفتم چون هیچکس باور نمیکنه با این وضع بشه تازه ساعت 10 شب افطار کرد! داشتم فکر میکردم خدایا این عدالته؟! دمت گرم
! ما هم بنده ی توییم.. 


من حتی اگر بخوام شهید بشم هم، بچه ندارم که امید داشته باشم روزه هام رو بگیره! یا نمیدونم بچه ام اونقدر آدم و قدرشناس خواهد بود که به فکر منم باشه یا نع.. از اولش باید روی پای خودم بایستم.. عِی روزگار.. 
ولی گذشته از شوخی. نوش جون بابا! اینقدر تو این 25 سال عمرش دوید و زحمت کشید و آروم و قرار نداشت که هرچی نعمت بهشتی بهش بدن حقشه.. روزه چیه؟ جون بخواه.. من غر میزنم که سختمه ولی خب عشق هم میکنم که میتونم براش کاری رو تو این دنیا انجام بدم که حالش اون دنیا بهتر و خیالش راحت تر باشه.. 
داشتم فکر میکردم چطوری یه نفر میتونه اینقدر "یه نفری جذاب و خوشگل"  باشه؟!!
بابا میگفته: "اگر بهشت رو روی سجاده قسمت کنن، هیچی به من نمیرسه". چون اینقدر میدویده که فرصت ایستادن روی سجاده و عبادت مستحبی و طول و تفصیلش رو نداشته! جالبه ولی بهشتِ خدا بهش رسید.. کی میدونه معیار و متر خدا چیه برای انتخاب بنده هاش و شهادت؟ 
دوستی میگفت خدا فقط به نتیجه و نقطه مبدا و مقصدت نگاه نمیکنه. خدا به سیر و سلوک و راهی که طی کردی نگاه میکنه.. 
من اگر بخوام به عنوان یه آدم بی طرف به این مرد نگاه کنم چند تا ویژگی شاخص داره که میکشه آدم رو.. 
اول. صداقت و شجاعتش. دروغ نمیگفت چون از هیچکس نمیترسید که بخواد از ترسش دروغ بگه.. هیچ سختی نبود که با همتش از پسش بر نیاد و حلش نکنه.. یا راهی پیدا میکرد یا راهی میساخت.
دوم. این مرد نه تنها حسود نبود! بلکه اصلا نمیدونست حسادت چیه؟! میشه یکی اینقدر روحش آیینه و شفاف باشه؟ یه مرد 25 ساله که تو عمرش به کسی حسادت نکرده و هرچی براش توضیح میدادیم که بابا حسادت یعنی این! متوجه نمیشد! میگفت خب اونم تلاش کنه فلان چیز رو بدست بیاره.. یعنی چی؟! 
سوم. خستگی ناپذیری و هوش سرشار. یک نابغه ی به تمام معنا که با 25 سال سن کلکسیونی از انواع هنر ها و مهارت ها بود. کافی بود یکبار کار یک برق کار یا لوله کش یا تعمیر کار یا مهندس یا تخریبچی رو ببینه. اونقدر سریع یاد میگرفت و با هوش خودش بهش پرو بال میداد که برای مردم فلان روستای منطقه جنگی لوله کشی میکرد.. بهشون آب میرسوند.. برقکاری میکرد.. ساختمون میساخت..
چهارم. بخشندگی. هرچه در توانش بود برای دیگران انجام میداد بدون کوچکترین چشمداشت یا توقعی.. از بذل پول و وقت و جان خودش برای دیگران ابایی نداشت.. خیرخواهِ مردم بود با تمام وجود..
پنجم. اخلاصش. براش مهم نبود حقش رو بهش بدن یا نع! تحویلش بگیرند یا نع! برای هدفش و باورش عاشقانه کار میکرد. اگر فرمانده گردان بود یا یه راننده و پیک گردان یا معاون عملیاتی یا رئیس پاسگاه یا یه نیروی ساده.. براش فرقی نمیکرد.. هیچ فرقی براش نداشت! باورتون میشه؟
دیگه از موهای موج دارِ مشکی، ابروهای پیوسته، 
قد دو متری، لبهای زیبایِ همیشه خندان، مژه های بلندی که فرِخداداد بود و به پشت پلکش میخورد، چشمهای قشنگ و درشت، محاسنِ زیبا، دستهای قوی، بازوهای پرزور و شانه های ستبر و قلب مهربانش صرف نظر میکنم..

برای من بابا نماد حضرت ابولفضله.. یعنی هر وقت میخوام حضرت عباس رو تصور کنم در قد و قامت و هیبت بابا میبینمش.. بابا با اینکه خیلی نمیشناسمش ولی واقعا پدر فضائل و نیکی هاست.. روحش شاد باشه، میدونم دلش طاقت نمیاره حتی ده روز تو بهشت بمونه و پاش رو بندازه رو پاش! میدونم حتی حالا تو سوریه و عراق و یمن داره جوش و جلا میزنه که یه عده رو نجات بده، به یه خانواده آب برسونه، برای یه عده سرپناه بسازه.. میدونم موشک ها روی بال اونها به هدف میخورن و میدونم سرش شلوغ تر از قبله..
کاش این دنیا یک دفعه از شما خالی نمیشد.. دمت گرم! این دنیا و اون دنیا ما رو فراموش نکن! 

پ ن1: درویش مصطفی میگفت: می شود دین دار خیلی چیزها را نداشته باشد. انگشتر, جای مُهر روی پیشانی, محاسن, عبا و عمامه... اما بدان! دین دار حکما دین دارد... جوان! اوج دینداری ابوالفضل العباس, که آقای همه ی لوطی های عالم است, می دانی کجا بود؟ ختم دینداریش کنار علقمه بود. جایی که اصلا دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد. اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد..." (رمان منِ او/ نوشته ی رضا امیرخانی).
پ ن2: در این دنیایِ نامرد، مرد باشیم!

  • دکتر یونس