بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

لبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است/ پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ حُسین است

تَعریفِ مَن از عشْق هَمان بود که گُفتَم/ در بَندِ کَسی باش که دَر بَندِ حُسین است

دَر مَعرکه اَز‌ سَنگدلان حُرّ بِتَراشَد/ این ویژگیِ چَشمِ هُنَرمَندِ حُسین است

شیرین تَر اَز این شور نَدیدیم هَمه عُمْر/ شوری که خُدا دَر دلَم اَفکَنده حُسین است

آهَنگِ خوش و رَقصِ خوش و بویِ خوش اصلاً/ طَبل و عَلَم و پَرچَم و اِسفَندِ حُسین است

بی روضه ی او حال خوشی نیست... ، اَگَرهست/ از حال ‌گُذَشتیم که آیَنده حُسین است

اَز بَس که (عَلی) نامِ قَشَنگیست عَجَب نیست/ این نام اَگَر رویِ سه فَرزَندِ حُسین است

دَر جَنگ سَراَفکَنده نَبودیم و نَگَردیم/ چون بَر سَرِمان یکسَره سَربندِ حُسین است

پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ دِلِ اوست/ لَبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است


پ ن: شعر از محسن کاویانی است. راستی جلسات سخنرانی استاد سیدمحمدمهدی میرباقری در هیئت ثارالله در مدرسه فیضیه شروع شد.. 
نمیدانم باز متن مکتوب و صوت جلسات را در سایت خود استاد قرار میدهند یا نع، اما در سایت خود هیئت ثارالله صوت جلسه اول هست. (اینجا).. جا نمونیم.. جا نمونیم.. 

آه من یه خاطره تباه از هیئت دارم. چند سال قبل فکری شدم یکی از شبای محرم یه چیزی برای هیئت ببرم. آخ الان باز یاد آبانا افتادم که نمیدونسته هر شب محرم مربوط به کدوم شخصیت کربلاست و روضه ی چه کسی رو میخونن.. (خدایا این بچه اینطوری تو ذهن من سیو شده، چکار کنم!)

خلاصه به مسئولش گفتم، گفت هزینه اش رو میدید چیزی بخریم یا خودتون میخرید و میارید؟! با خودم گفتم مگه فلجم. یه لبخند لایتی زدم گفتم خودم درست میکنم و میارم. فقط ظرف ندارم
گفت: امروز یه بانی کیک یزدی آورده، سینی هاش هست، میتونی سینی ها رو ببری فقط باید بشوریشون و هرچی میخوای بپزی توش بریزی بیاری. مشکلی نیست؟!
گفتم: نه جانم چه مشکلی باید باشه؟

من ذاتا فوق تخصص ظرف شستن دارم! میگی نع؟! من حتی تو آشپزخونه مرکزی فلان حرم تو عراق هم ظرف شستم! الان رزومه ام تکمیله و ظرف شستنم ثبت جهانی شده! به خصوص اونجاش که میگفتن دکتر خوب ظرف میشوره هان؟! تو دلم گزیه میکردم و ظرف میشستم..  تو رودربایستی موندم و تا به خودم اومدم دیدم جلوی ظرفشویی وایسادم و همه انگار پشت در اتاق عمل منتظر جواب نتیجه عمل باشن دارن نگام میکنن! ازونجایی که یه دکتر به شدت خاکی و به شدت عملیاتی هستم شستم ظرفا رو..

خلاصه سینی ها رو گفت بیارن! و من دهنم باز موند! سینی های مخصوص فر بزرگ شیرینی پزی بود ازینا که یک و نیم در یک متر طول و عرضش هست و آلمینیومیه و فقط خدا میدونه چقدر سنگینه و فقط خدا میدونه چند تا بود. 15 تا بیست تا. سی تا.. فقط یادمه زنگ زدم به عموم و گفتم میشه ماشین رو بیاری دم در ورودی.. و خدا به سر شاهده در کسری از ثانیه صندوق عقب و صندلی پشت سینی ها رو رو هم چیدن. و من از نگاه های حیرت انگیز عموم فرار میکردم. وقت عقب نشینی نبود.
خداحافظی کردم و اومدم خونه و چطوری سینی ها رو بردم بالا و چطور به کوه سینی های فلزی نگاه میکردم که قسم میخورم بارها و بارها توش شیرنی پخته بودن و شسته هم نشده بود. یک روز طول کشید تا با سیم ظرفشویی سینی ها رو شستم و در تمام اون مدت از نگاه های شماتت آمیز و باز چه بلایی قراره سر خودت بیاری در امان نبودم.. هی غر.. غر .. غر..
سینی ها رو که شستم. از کت و کول افتاده بودم و از یقه ام تا نوک پام آب میچکید!
حالا باید فکر میکردم که اصلا قراره چی بپزم؟! چیزی که توش حرفه ای بودم و این سینی ها رو هم پر میکرد! "حلوا"
لباس پوشیدم و رفتم به خریدن اقلام. هر نونوایی که میرفتم بیست سی کیلو آرد بهم نمیداد. آخرش مثل گداها وایسادم دم در یه سنگکی. گفتم نمیرم. اینقدر میشینم که آرد رو بهم بدی. برای هیئت میخوام. تا اسم هیئت اومد انگار یخش آب شد. گفت برا امام حسین میدما وگرنه .. البت ده دقیقه بست نشستنم هم بی تاثیر نبود. یعنی میخوام بگم ثبات قدم باس داشته باشید. (میدونید من تا حالا نونوایی نرفته ام و نون نخریدم؟! به نوعی این آرد خریدن از نونوایی برام هاراگیری محسوب میشد!)
بعد رفتم روغن و گلاب و فلان و فیلان هم گرفتم. موند برای تزئیناتش که باس به پسته ها و بادومهای عید شبیخون میزدم و البت باس میخیسید و خلال میشد. اسمارتیس هم میخواستم که سپردم مامان بگیره و خدا میدونه چطوری بالاخره یه سایز ریز تر از اونچیزی که میخواستم پیدا کردن و خریدن.
با کلی وسیله مثل وبن السبیلها واستاده بودم لب جاده و هیچ وسیله نقلیه اعم از عمومی و غیر عمومی نبود که بگیرم تا منو با اینهمه وسیله تا حداقل سر خیابونمون برسونه! اینجور وقتا من 5 تا صلوات برای یه شهیدی که میشناسم میفرستم و بعد ماشین میاد، نیومد یه چشم غره به شهیده میرم و میرم سراغ 5 تا صلوات برای یه شهید دیگه.. غالبا جواب میده ولی اون روز پرنده پر نمیزد تو خیابون ساعت 3 بعد از ظهر!
این از اون لحظه های خیلی خاص و طلائیه! ازون لحظه های خاص که سیم قلبت به خدا وصل میشه.. به خدا گفتم، ببین رد این پلاستیکا دستم رو داغون کرده، خسته شدم. اینا برای مجلس عشقت، حسین خودته. میشه یه ماشین بفرستی، پولش رو میدم به خدا، نمیتونم با این همه وسیله این سربالایی رو برم بالا.. به این سوی چراغ، قبله محمدی عین توی فیلمای هندی، برگشتم، نسیم نمیومد چون تیغ آفتاب بود، (میدونم منتظر نسیم بودید) اما از زیبایی صحنه هیچی کم نمیشه.. یه ماشین سفید از دم میدون پیچید بالا و عین فیلمای هندی جلوی پام ترمز کرد و من عین توی فیلمای اکشن پریدم بالا و راننده ای که پرده ی اشک توی چشمام نمیذاشت ببینم دقیقا کیه، مسیر پرسید و گفت تا سر خیابون میبرمتون. گفتم تا همونجا هم خوبه. پرسید با اینهمه وسیله اینجا چکار میکنید؟ گفتم برای نذری هیئت خرید کردم. گفت اگه برا امام حسینه تا دم در میبرمتون. موقع پیاده شدن پول رو قبول نکرد و گفت فقط حین پختن نذری برای منم دعا کنید. منم میخوام شریک باشم به اندازه ی همین رسوندن و بار بری.. گفتم حتما و وسایل رو خالی کردم جلوی در.. 
اومدم بالا انگار هزار تا جون پیدا کرده بودم. دیگه صدای جیغ کشیدنا و موج منفی ها و غرغرای این خانوما تو سر من نمیرفت.. اینکه با اینهمه آرد و روغن چکار میخوای بکنی.. اینکه نمیتونی.. اینکه نمیشه.. اینکه مامان بیا ببین باز یونس میخواد چکار بکنه.. اینکه توقع هیچ کمکی نداشته باش.. تو نمیتونی.. مگه بچه بازیه.. سی کیلو آرد رو میخوای چکار کنی؟..  
 یه گاز یه شعله که مال زمان تولدمنه و خودش و اینکه ردش نکردیم و هنوز هست عین معجزه است رو تو حیاط روشن کردم. یه قابلمه گنده هست که چند تا آدم توش جا میشن. این آردا رو یه بار قبل از تفت دادن و یه بار بعد از تفت دادن الک کردم. پارچ پارچ میریختم توی قابلمه و با کفگیر چوبی هم میزدم. تا کمر خم شده بودم تو قابلمه و هرم گرمای آرد و دیواره ها جزغالم کرده بود..
بعد که تفت دادن آردا تموم شد احساس کردم بازوهام داره از شونه هام جدا میشه و به جاش دو تا بال قشنگ جوونه میزنه. وسایل و محاسباتم رو بردم بالا و آماده شدم برای روز موعود.. تاسوعا.. صبح کله سحر بلند شدم. وضو گرفتم. نماز خوندم گفتم خدایا کمکم کن. فقط تو موندی برام. نذار بدقول بشم یا آبروم بره. نذار نذرم خراب بشه. حلوام بدمزه بشه. جز تو کسی رو ندارم که کمک کنه و منت نذاره یا غر نزنه.. بعد سوره یاسین رو با صوت خوندم و ضبط کردم. بعد از اول تا آخر درست کردن حلوا، عبدالباسط اون ترک سوره مریم که عاشقشم رو خوند و منم سوره یاسین رو..
خلاصه بماند چطوری شیره حلوا رو آماده کردم. چطوری کف سینی ها رو سفره یه بار مصرف انداختم. چطوری و چقدر حلوا رو هم زدم اونقدر که صدای کریپتیشن مفصل شونه ام رو میشنیدم.. همون شونه و دستی که بارها تو چرخیدن با بابا در رفته بود ..  وسطاش صدای جیغ و داد بود که این آخرش خودش رو ناقص میکنه.. فالان و فلان.. گوشم رو به صدای اهل دنیا بسته بودم و عبد الباسط بود که میخوند.. صدای هم زدن و قل زدن حلوا .. صدای بال زدن ملائک.. صدای نفس کشیدن خودم.. صدای عبدالباسط.. 
دیگه داشت غروب میشد و بوی حلوا همه جا رو برداشته بود.. موقع کشیدن حلوا توی سینی ها خانمهای غر غرو هم به کمک اومدن. دیدن نع! مثل اینکه راستی راستی حلوا پخته شده! .. وقت کم آوردیم. زمان برای تزئین هنرمندانه نبود و اصلا کی میتونست سینی های یک متری رو تزئین کنه. مشت مشت پودر نارگیل و خلال پسته و بادوم و اسمارتیس رو میریختیم روی سینی ها و روش سلفون میکشیدیم. تمام دستام سوخت. کف همه انگشتام. روی حلواها رو با دست صاف کردم چون وقت دیگه نداشتم و از هئیت هم زنگ میزدن که کجایی شما؟!
چطوری با دو تا ماشین سینی های حلوا رو بردیم هیئت، فقط یادمه نمیذاشتن رد بشیم که ماشین استاد اومد و گفت کمکمون بکنن برای آوردن حلواها.. خودش هم کمک کرد. فکر کن همه منتظر سخنران بودن و ما همه در حال بردن حلواها.. واقعا دلم میخواست از خجالت بمیرم..
حلواها به هیئت رسید و چه رسیدنی.. فکر کنم هشتاد یا صد کیلو حلوا شد. همه میگفتن چطوری درست شده؟ چرا اینقدر مزه و بوش خوبه؟ آیا شما آشپز حرفه ای هستید؟
آیا شماره میدید سفارش بدیم؟ آیا میتونیم رسپی این حلوا رو داشته باشیم؟ آیا آدرس مغازه قنادیتون رو به ما میدید؟!
حلواش مزه عشق میداد. مزه ی سوره یاسین و مریم.. بوش بوی قرآنی بود که از اول تا آخر کار توی فضا جاری و ساری بود..
من به این نذری ها اعتقاد دارم. به تبرکش.. به شفایی که درش وجود داره.. به اخلاص و عشقی که بهش رنگ و بو میده..
سال بعد باز مسئول هیئت منو دید و گفت امسالم برامون حلوا میارید؟ باز تو رودربایسی گفتم بله.. با نصفِ اون مواد و مصالح بساط گرفتم و ایندفعه تو سینی های یه بار مصرف کشیدم و قشنگ تزیین کردم. باز چیدم پشت ماشین و باز جلوی ماشین رو دم خیابون ورودی گرفتن و باز خوردم به پست استاد و باز استاد کیف و کتاب جوونی که همراهش بود رو گرفت و کتاب خودشم زد زیر بغلش و حلواها رو آوردیم تو.. یعنی از تواضع استاد خیلی حال کردم. ولی احتمالا استاد با خودش میگه باز این دیوونه ی حلوایی اومد!
دیگه رو ندارم امسال برم هیئت.. جدا میگم.. اگر بفهمن دکترم که رسما آبروم میره..
wanted هستم اونجا..

خب احتمالا رسپی حلوا میخوایید. حلوا انواع مختلف و زیادی داره و من تقریبا اکثرش رو درست کردم و همه اش هم خوشمزه است. حلوا رو با دوسه قاشق آرد تمرینی بپزید. من از زمان خوابگاه برای بچه ها حلوا درست میکردم و به نوعی جلوی یه دانشجوی خوابگاهی هرچی بذاری با کله میخوره! ولی همونجا اینقدر پیشرفت کردم که یه بار حلوای هیئت رو که آشپز دانشگاه گند زده بود آوردن ما رفع و رجو کردیم! حتی نمیخوام اون خاطره رو به یاد بیارم! من قبلش تا سقف سه تا 5 کیلو حلوا پخته بودم و اینکار رو خوب بلد بودم. ولی باز تو مقادیر بالا اذیت شدم. میخوام بگم منِ محتاط بیگدار به آب نمیزنم و بی محاسبه و شناسایی کاری رو نمیکنم شاید یه کم عجله ای شدنش و دو روزه درست کردنش بهم فشار وارد کرد. اما حلوا پختن یه ریزه کاریایی داره که به مرور زمان بهش واقف میشید. نترسید. تمرین کنید. اونقدر تمرین کنید که حرفه ای بشید.
چند تا رسپی دقیق میذارم براتون. کامنتای این پستا رو هم میتونید بخونید:
1.حلوای ساده. مواد و روش رو ببینید به تزئین گل و فلان و فالانش کاری نداشته باشید. (+)
2.حلوای شیر. یه نوع حلوا با شیرکاکائو داریم که رنگش خیلی تیره میشه و احتیاج به اونهمه تفت دادن آرد نداره اما یادتون باشه بوی خامی آرد رو فقط با تفت دادن میشه گرفت! (+)
3.حلوای سرلاک. از تزئینش ایده بگیرید. (+)
4. حلوای بیسکوئیت. (+) شما با هر آردی اعم از برنج، گندم، نخودچی، پودر بیسکوئیت میتونید طبق همون فرمول حلوا درست کنید. فقط میزان مواد یه کم تغییر میکنه. 
ببین از کجا به کجا رسیدیم!! الان باید بگم منو حین درست کردن نذری هاتون از دعاهای خیر فراموش نکنید؟!
  • دکتر یونس