بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

بیمارستان دریایی

گاه نوشت های یک پزشک

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خب بالاخره فیلم روایت نبرد تن با تانک گردان عمار در "تنگه ابوقریب" رو دیدم. محشر بود و بی اغراق حتی بیشتر از "به وقت شام" دوستش داشتم. یعنی فوق العاده زیبا بود. بی نظیر بود.. دقیقا یک برش از یک دفاع مردمی تمام عیار.. به جز از گریم و سن بالای فرمانده گردان یعنی برادر یزدی که نقشش رو مهدی پاکدل بازی میکرد از هیچ چیز دیگه ای نتونستم ایراد بگیرم. (بابا ماکزیمم سن فرمانده های لشگر و تیپ و گردان 27 تا 29 سال بوده. هرچند ما فرمانده گردان 19 و 21 ساله هم داشتیم. مثلا بابای خودم یا شهید محسن نورانی یا علیرضا ناهیدی).  ضرباهنگ و ریتم تند فیلم. بازیهاشون که فوق العاده بود. گریم و طراحی صحنه و لباس که عالی بود. بازیگرِ دماغ عملیِ رو اعصاب حتی بین سیاهی لشگر ندیدم.. و نکات پزشکی و مجروحا که برام مهم بود درست باشه که درست بود.. حتی رنگ خون ها و دست و پاهای قطع شده و تاولهای شیمیایی ها طبیعی بود. و بسیار نکات ریز و جزئیاتی که در عکسهای جنگی دیدم و در فیلم رعایت شده بود.. 

خب فقط خدا میدونه من دوکوهه رو چقدر دوست دارم و چقدر خاطره خوب ازش دارم. یعنی اینقدر که اگر شهید شدم ، به اوس کریم گفتم ما رو ببره کربلا، حرم امام حسین. میدونم کلاسِ سید الشهدا و مقیم کربلاش شدن به سطح ما نمیخوره و ممکنه اوس کریم با این درخواست شاهانه ما موافقت نکنه، پلن دومم دوکوهه است! یعنی اگر قرار باشه من دوکوهه باشم به جای بهشت، قبوله. انقدر که دوست دارم اونجا رو و برام زنده است.. اون لحظات آماده شدن بچه های گردان عمار رو خیلی دوست داشتم. (منم تو اون ساختمون گردان عمار خوابیدم، سوز به دل همه). این یک دفعه کنده شدن از زندگی شون رو خیلی دوست داشتم. اون از پله ها بالا رفتن فرمانده گروهانشون (عمو خلیل با بازی بینظیر حمیدرضا آزرنگ) رو خیلی دوست داشتم. من از اون راه پله ها خیلی بالا پایین رفتم و شلنگ تخته انداختم!:)


راستی فرمانده گردان عمار " مهدی خندان" هست که رشادت و شجاعتش زبانزد همه است و یه چشمه ازش رو در کتاب "کوچه نقاش ها" تعریف میکنن.. اون جایی که مهدی روی کانیمانگا شهید میشه جزو زیباترین و تاثیر گذارترین صفحاتی هست که توی عمرم خوندم و از کسی که در روز عاشورای 1340 به دنیا میاد و در روز اربعین سال 1362 در عملیات والفجر4 با گلوله مستقیم کاتیوشا شهید و سالها مفقود الجسد میشه چه انتظاری دارید؟! کسی که انقدر شجاع بوده که دهان مار رو میدوخته! انقدر شر و پر جنب و جوش بوده که همه عاشق خنده ها و مرام و مسلکش بودن.. و وقتی میگفته داوطلب میخوام بخوابه رو مین، شیر بچه های گردان عمار مثل خودش بلند میشدن و راه رو با تن خودشون باز میکردن.. 

گردان عمار، مهدی خندان رو به خودش دیده و اگر اون رو میشناختیم تیپ و شخصیت حسن (با بازی امیر جدیدی) برامون ملموس میشد. یعنی برای دیدن و شناختن تیپ بچه های مثل حسن باید کتاب "کوچه نقاش ها" رو بخونید. با فاصله یکی از بهترین کتابهای جنگی هست که در تاریخ شفاهی ضبط و به قلم تحریر دراومده.. این کتاب مست کننده است.. یه بار برای آبگینه نوشتم چرا این کتاب رو اینقدر دوست دارم. راوی کتاب "سید ابوالفضل کاظمی" یه جوون پهلوون و لوتی کفتر بازه که میره جبهه و به خاطر شجاعت و شهامت و مدیریتش فرمانده هم میشه.. اونقدر لحن روایت و جمله ها فوق العاده است که من باورم نمیشد یه خانم( راحله صبوری) چطور میتونه اینقدر تکیه کلام های لاتی و اِندِ کفتر بازی رو بلد باشه و اینقدر روون و خوب این خاطرات رو بنویسه! 
حالا یه کتاب دیگه هم نوشته خانم صبوری خاطرات یه خلبان هست، "کتاب مهمان صخره ها" اونجا اطلاعات پرواز و کلمات دقیق و تخصصی از خلبانی میده.. یعنی اون جنبه تحقیقات و ذوق ادبی و این قدرت قلم نویسنده است که میتونه زیباترین کتاب ها رو بنویسه و قهرمانش یه جوون کفتر باز لوتی مسلک  که گیوه پاش میکنه باشه یا یه خلبانِ باکلاسِ اتو کشیده ی ادکلن زده.. این فوق العاده نیست؟ 
اگر کتاب کوچه نقاش ها رو بخونید یه صفحات بی نظیری داره که من هر بار میخونم نمیتونم جلوی اشکم رو بگیرم.. مثلا شهادت مهدی خندان رو چقدر زیبا نوشته، یا اون پسر عشق کبوتره که رو جاده شهید میشه.. من اون قلم رو دوست دارم.. قلمی که از شدت زنده بودن و زنده گی من رو ببره وسط کتاب و حس کنم این خودمم که پشت سیم خاردار با بچه های مهدی خندان رو یال صخره گیر افتادم، اوووو این منم که دارم تیر میخورم.. یا این منم که تو ساختمونای دوکوهه پشت بند مهدی خندان، بی خیال پچ پچ بچه ها و اخم و تخم متشرعا، با بی خیالی میگم: بعد نماز صبح خواب میچسبه، تعقیبات و تسبیحات زیر پتو! خدام نمیخواد ما اذیت شیم! :) من دلم میخواد با یه کتاب بتونم زندگی کنم. لا بلای صفحاتش بدوم و نفس بکشم.


این هم حسنِ واقعیِ گردان عمار که در همون روز 22 تیر 1367 شهید شده.. و اینم جمعی بچه های گردان عمار دم ساختمونشون در دوکوهه..اون ساختمونی که پشت ساختمون گردانه و دقیقا تو تصویر پشت حسن هست دستشویی و حمومه. من چقدر این راه رو رفتم و سر به سر بچه های بدبختی که رفته بودن حموم و دستشویی گذاشتم! مع الاسف اونجا هم WANTED هستم.. :)

به نظرم جواد عزتی داره تبدیل به یه بازیگر بینظیر و بی بدیل میشه.. لامصب هر نقشی بهش میدن معرکه بازی میکنه.. چطور ممکنه در لاتاری، ماجرای نیمروز و حالا تنگه ابوقریب بهترین باشه.. اینقدر تفاوت در نقش هاش و در همه هم عالی.. شهادتش خیلی معرکه و عالی بود.. 

ما هزاران حادثه خارق العاده و بی نظیر از این دفاع مردمی 8 ساله داریم که اگر این گنجینه متعلق به اروپایی ها و آمریکاییها بود تا حالا هزاران فیلم ازش ساخته بودن و به کمک هالیوودشون به خورد ملت ها و دنیا داده بودن.. بعد ما با اینهمه داستان واقعی و رشات های حیرت انگیز و غرور آفرین از فقر فیلمنامه خوب مینالیم! و مجبوریم سینمای ژانر نکبت و فلاکت و بدبختی سینماگرامون رو تحمل کنیم! 
آقای بهرام توکلی و سعید ملکان و بازیگران و عوامل با استعداد و خوش ذوق و سلیقه ی فیلم زیبای "تنگه ابوقریب" خسته نباشید. 
خب حالا که دستتون گرم شده دو تا سوژه فوق العاده دیگه بهتون معرفی میکنم. 
1. کتاب "5 روز پدافند" روایت مقاومت جانانه دسته اول گروهان سوم گردان حمزه لشگر 27 هست روی جاده فاو- ام القصر در اسفند 1364. 
این کتاب یکی از فوق العاده ترین و بهترین کتابهایی هست که خوندم و و قلم علی رضا اشتری رو هم دوست داشتم. کتاب از مجموعه روایت نزدیک و چاپ انتشارات روایت فتح هست. یه جای کتاب که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه اونجاست که طی این 5 روز مهمات و همه توش و توانِ این بچه ها تموم میشه.. هیچی نداشتن! فرماندشون میگه برید از عراقی ها غنیمت بگیرید و به سمت خودشون شلیک کنید.. در نبرد تن با تانک! حتی تانک عراقی رو به غنیمت میگیرن و باهاش مقاومت رو ادامه میدن.. 
2. در عملیات فتح المبین شب عملیات غذای بچه ها توسط منافقین مسموم میشه و بچه های یکی از گردانای لشگر 27 در حالیکه همه مسموم شده بودن جلوی پاتک عراقی ها رو میگیرن. اونقدر مقاومت میکنن که صدام گارد مخصوص خودش رو وارد اون منطقه میکنه! فکر کن یه مشت بچه نوجوون و جوون تو رنج سنی 16 تا 22 سال با لباسای خاکی و صورتهای غبار آلود در حالیکه از پاچه شلوارهاشون اسهال میچکیده در مقابل تکاورهای گارد ویژه حزب بعث می ایستن! عجیب ترین لحظه جنگ اونجایی رقم میخوره که این پسر بچه های تشنه و گرسنه، با دست خالی، موهای ژولیده و لباس های نامرتب و شلوارهای آلوده دنبال تکاورهای عراقی میدویدن.. اون فرار تکاورها و شکست گارد ویژه برای صدام اونقدر تلخ بوده که فرمانده شون رو اعدام میکنه!  
وقتی آقای بهزاد این رو در برنامه آقای طالب زاده تعریف میکرد باید حیرت رو در چشمهای آقای طالب زاده میدیدید! چرا ما این تصاویر و حقایق رو هیچ وقت نخوندیم و در سینمامون ندیدیم؟! 
کاش تنگه ابوقریب آخرین فیلم از این ژانر نباشه.. کاش سه گانه بشه.. کاش 5 روز پدافند گردان حمزه و مقاومت بچه ها در عملیات فتح المبین رو هم روی پرده سینما ببینیم.. 

فقط کتونی هاش.. حالا شاید بعدها نوشتم چرا اینقدر این تیپ سازی واقعی بود و به دلم نشست.. بعضی عوامل سازنده فیلم جنگ رو از نزدیک دیده بودند و تحقیقاتشون هم خیلی خوب بوده. ای ول!
خب حالا که از بازخوردهاتون میبینم که میخواهید برید فیلم رو ببینید بذار با دست پر بفرستمتون سینما. 
بچه ها تو فیلم اولاش یه جایی فرمانده گردان عمار، یزدی (با بازی مهدی پاکدل) که هنوز هم زنده است کنار غلامرضا صالحی هست و دارن نیروها رو جمع میکنن بفرستن خط. تو فیلم فقط یه جا عزیز میگه این غلامرضا صالحی جانشین فرمانده لشگره و خیلی شجاعه و حتما اوضاع خیلی وخیمه که خودش شخصا داره میاد جلو. و یه جای دیگه ما او رو روی موتورش توی تنگه میبینیم. خود این غلامرضا صالحی پتانسیل سریال شدن داره. میخوام بهتون بگم کیه که موقع دیدن فیلم از اینکه میشناسیدش تو دلتون کیف کنید! :)

غلامرضا صالحی جانشین فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله هست. متولد 1337 نجف آباد. یه مدت طلبگی هم خونده بعد نمیدونم تو کلاسای دانشجوها با شهید حسن آیت چکار میکرده که اونجا هم هست.. بعد پاسدار میشه و.. ماشاللا این اصفهانیا به همه جا متاستاز میدن. تو جبهه خودشون دو تا لشگر دشتن بعد این جانشین لشگر بچه های تهرانم هست. 

یه شوخی بود نمیدونم تو کدوم کتاب خوندم. میگفتن رسم اینطوری بود که فرمانده لشگر شهید میشد، جانشینش فرمانده میشد. یعنی این روتین بود تا اینکه محمد کوثری فرمانده شد، رسم برگشت. تا آخر جنگ محمد کوثری فرمانده لشگر زنده بود ولی همه جانشیناش شهید میشدن. مثلا اولای جنگ متوسلیان مفقود الاثر شد، همت فرمانده شد. همت شهید شد، دستواره فرمانده شد. اون شهید شد، عباس کریمی فرمانده شد. اون شهید شد بعدی... و تا محمد کوثری. غلامرضا صالحی جانشینِ کوثری بود که دقیقا تو همون روز 22 تیر 67 و در تنگه ابوقریب با گلوله توپ عراقی ها شهید میشه و مراسم سومش همزمان میشه با پذیرش قطعنامه 598. بیشترش رو اینجا بخونید.

این عکس هم واقعیه. جانشین فرمانده لشگره (نفر اول سمت چپ شهید غلامرضا صالحی) داره نون خشک رو میزنه تو ماست میخوره!! ما اینطوری در جنگ پیروز شدیم و از خاک و آبرو و ناموس و عزتمون دفاع کردیم. خبری از تبعیض و حقوق نجومی و سهم خواهی نبود. فرمانده میره ته کامیون میشینه کنار نیروهاش. فرمانده لبش از لب تموم بچه هاش خشک تره، از همه شون تشنه تره.. غذا نمیخوره تا نیروهاش غذا نمیخورن.. جلو تر از همه تو میدون میدوه و میجنگه.. هر وقت مسئول و مدیر و وزیر و وکیل مملکت شبیه همون فرمانده های دهه شصت شدن، شبیه یزدی و شهید غلامرضا صالحی شدن، ما از این بحران اقتصادی و تحریم با عزت خارج میشیم و میتونیم مقاومت کنیم. وگرنه وضعمون همینه که هست.. هزاران فیلم باید ساخته بشه، هزاران کتاب به قول حضرت آقا نوشته بشه تا ما قهرمانهای واقعیمون رو بشناسیم. ارزش های واقعی، انسانیت رو بشناسیم. باید ذائقه هامون در سطح ملی تغییر بکنه تا تصمیمهای درستی بگیریم و هر دست و رو نشسته ی پاچه ورمالی رو انتخاب نکنیم بفرستیم مجلس یا دولت بشه بلای جونمون. خفتمون بده. خارمون بکنه. ازمون طلبکار هم باشه! ما باید برگردیم به روزهای اوجمون در دهه شصت. 

آخرش این بی ذوق ها بلند شدن نذاشتن من آهنگ و تیتراژ رو تا آخر ببینم و بشنوم! ملت بی ذوقن! ولی من تقریبا تا تهش نشستم تا بلیط نیم بهام هدر نره! :) بعدم بدون آسانسور تا طبقه 4 رفتیم نماز خوندیم. 
پ ن 1: یه بار دیگه باید فیلم رو ببینم ولی نقدا اون انفجارهایی که میخورد پشت خاکریز و خاک ها رو مثل شعاع نور میریخت توی صحنه خیلی زیبا و شاعرانه بود. پایان فیلم فوق العاده بود. دست مجید روی مجروحش و سرش روی خاک.. حسن با دستها و پاهای بسته روی خاکریز.. اون رد خونی که از سینه فرمانده ریخت روی خاک.. اون تکیه اش به شنی تانک.. اون لبهای ترک خورده.. اون بال بال زدن فرمانده برای حفظ جون بچه های گردانش.. دویدن های حسن تو میدون تانک ها.. شوخی ها و اذیت هاش.. اون خاطره گفتنشون تو کانال.. اون ترکش ریزی که خورد زیر پلکِ چشمِ چپِ عمو خلیل و رد خونش با اشک چشمش قاطی شد.. اون قطره اشکی که از چشمِ راستِ دکتر مجید راهش رو از وسطِ غبار و باروت گونه اش باز کرد و چکید.. اون لبخند مجید وقتی داشت لباسش رو عوض میکرد و در جواب حسن گفت برو برو بزن..  همه رو دوست داشتم. و بله قویا توصیه میکنم برید فیلم رو ببینید تا از دستتون نرفته.. 

پ ن2: و یک موسیقی خوب بشنویم: بیت عنوان از این شعر بینظیر محمد مهدی سیار که سالار عقیلی اون رو خیلی زیبا خونده..

  • دکتر یونس